هدیههدیه، تا این لحظه: 12 سال و 3 ماه و 7 روز سن داره

هــــدیـــــه

نماز

جونم عسلم تازگیها تا بهت میگم هدیه بذار برم وضو بگیرم منو نگاه میکنی و وقتی تموم شدم با سرعت 120 میری و سجادمو از زیر تخت میکشی بیرون وپهنش میکنی و با من شروع میکنی به نماز خوندن وقتی سجده میری الکی یه چیزایی میگی مثلا ذکر میگی تا من نمازمو تموم کنم نظم سجادمو میزنی بهم دعا هامو یه طرف میندازی تسبیح رو طرف دیگه و اگه مهر هم دم دستت باشه با کمال میل نوش جان میکنی همه آرزوم اینه که دختری معتقد و با عفت باشی و برا اینطور بودنت تمام سعیمو میکنم جانماز سجاده رو برداشتی واسه خودت بازش کردی و مهر گذاشتی نماز میخونی مشهدی خانم اینجا داره سلام نماز رو میده اینم سجده شکر مشهدی نماز قبول مشهدی خانوم ...
18 ارديبهشت 1392

دختر فوتبالیست

هدیه فوتبالیستم اخیرا بهترین سرگرمیت شده توپ، اونم دوست داری متقابلا بازی کنیم تنهایی دوست نداری بازی کنی هر وقت احساس میکنی میل به بازی ندارمو میخوام دست به سرت کنم زودی توپو میندازی زیر مبل و میگی دییییییییییییییییییید و بهم اشاره میکنی تا برات بیارمش، اصلا اهل ریسک نیستی و دوست نداری خودتو خطر بندازی و ترجیح میدی گریه کنی تا توپو برات بیاریم شوت های محکم میزنی و هربار که میزنی میگی دیییییییییییییید البته توپ بازی رو با بابا بیشتر دوست داری چون بابا هیجان بازی رو بالا میبره و شمام خوشت میاد ...
17 ارديبهشت 1392

آسیاب خرابه

هدیه یکی یه دونه من و بابا فدات شم به خاطر قطعی اینترنتمون چند تا پست عقب افتاده داریم که برات میذارم دو هفته پیش 5 شنبه یکی از همکارای بابا زنگید و ازمون خواست بریم آسیاب خرابه،بابا نظر منو پرسید منم دو دل بودمو آخر سر ریم ضایت دادم به رفتن جمعه صبح راه افتادیم هوا یکمی سرد بود رسیدیمو وسایلامونو پهن کردیم که شما شروع کردی به پیاده روی اونجام یکم برا شما خطرناک بود به خصوص جایی که نشسته بود خطرناک اندر خطرناک به این دلیلم مجبور شدم بغلم کنمو با هم بریم بگردیم که حوصلت سر نره یه دوری زدیم برگشتیم که بارون گرفت زودی چادر زدیمو رفتیم تو چادر که این چادر زدنمون بهتر شد و شما تو چادر موندی و شلوغی نکردی بعد ناهار هم یه چر...
17 ارديبهشت 1392

هدیه 15 ماهه

خوشگل مامان عروسک بابا فدات شم 15 ماه به زودی سپری شد و شما وارد 16 ماهگیت شدی...ایشالله 150 ساله شی واما کارایی که میکنی: چشم دهان بینی دست پا مو رو به درستی میشناسی و خیلی قشنگ نشونشون میدی ماهی میشی و صدای پیشی (میو) و صدای هاپو (هاپ) درمیاری فوتبالیست ماهری هستی   البته از نوع چپ پا کابینت هارو باز میکنی و هرچی توش هست میریزی بیرون از جاروبرقی میترسی به این خاطر هر جا میخوام که مانع ورودت بشم با جاروبرقی یه تابلوی ورود ممنوع میزنمو شمام با دیدن جارو برقی دیگه وارد نمیشی مثل پسر بچه ها عاشق ماشینی و تا میبینیش میگی دوووووووووووووود تازگیها تا میبینی که میخوام داروهات بیارم الفرار از این طرف اتاق ...
3 ارديبهشت 1392

باغ وحش و شاندیز

خوشگلکم بعداز الماس شرق رفتیم باغ وحش، شما ماشین خوابت برد پیاده شدیم بلافاصله خانومه فالگیری نزدیکمون شد و تا منو دید با لهجه خاصی گفت شما نیت خانه خدا داری و عشق کربلا داری بیا فالتو بگیرم که ما اعتنایی نکردیمو وارد باغ وحش شدیم شما همونطور بغلم خواب بودی اول رفتیم قسمت مار و تمساح که خیلی ترسناک بود بعد شما بیدار شدی و از دیدن اون همه حیوون تعجب کرده بودی هرجا نگاه میکردی میگفتی پیشی خودت راه میرفتی و حیوونارو نگاه میکرد ما هم به حال و هوای شما خوش بودیم.هوا خیلی گرم بود به این دلیل نتونستیم همه جاشو ببینیم و از باغ وحش در اومدیمو به طرف شاندیز راه افتادیم  خداییش جای خیلی قشنگی بود هواشم نسبت سردتر بود جلوی یه رستوران ویلایی نگ...
27 فروردين 1392

سفر یهویی به مشهد

عزیزم مشهدی خانومم یکشنبه 18 فروردین بابا بهم زنگید و با یه لحن و صدای گرفته بهم گفت خانومی نمیدونم چطور شد ولی یهویی شد من پشت تلفن دلم هورری ریخت فکر کردم یه اتفاق بد افتاده...گفتم چی شده؟ گفت یکی از همکارامون داشت میرفت مشهد به مام مپیشنهاد داد منم قبول کردم یه تاکسی تلفنی میفرستم دم در همه مدارکمونو جور کن بده بهش بیاره تا ثبت نام کنیم هنگ کرده بودم خیلی خوشحال بودم ما سال 89 با بابا رفته بودیم پارسال هم همه چی برا رفتن جور بود مرخصی نداده بودن و من مجبور شدم با بابایی و مامانی برم و بابا تنها با دایی عطا مونده بود. این مشهد اولین مشهد سه نفری ما بود...روز 3 شنبه پرواز داشتیم...وسایلامونو جور کردیمو و بسم الله راه افتادیم. ...
27 فروردين 1392

الماس شرق

عسلم دومین روز مسافرتمون تصمیم گرفتیم بریم الماس شرق...شما تو این مسافرت دو تا دوست به نام متین و آیدا داشتی که بچه های همکارای بابا بودن...متین خان که خیلی آروم بود باباش براش تو الماس شرق ماشین کرایه کرد خواستن برا شمام کرایه کنن که چون میدونستم سوار نمیشی نخواستم تو بازار از بغلم به هیشکی نرفتی و کمر درد گرفتم دیگه خسته شدمو گذاشتمت زمین که اینبار هم فرمان راه افتاد دست شما هرجا رفتی ما هم مجبور به دنبال شما وقتی دیدیم نمیتونیم خرید کنیم فرار رو بر قرار ترجیح دادیم یه آبمیوه خوردیمو از الماس شرق بیرون اومدیمو راه افتادیم به طرف باغ وحش حین خوردن آبمیوه متین از ماشینش پیاده شد و به زور شمارو نشوندیم شاید عادت کنی که نشد و ف...
27 فروردين 1392

تولد آرتین خان

هدیه عزیزم 16 فروردین تولد آرتین جون بود یک سال چه زود گذشت انگار همین دیروز بود که آرتین به دنیا اومده بود و رفته بودیم بیمارستان دیدنش...یه پسر سفید و خوشگل و کوچلو و یکمی هم جنگجو چون صورتشو چنگ زده بود و خودشو زخمی کرده بود و به این دلیل زودی دستکش دستش کردیم ماشالله چقدر بزرگ شده اونروز برا تکون خوردن نایی نداشت ولی امروز خیلی از وسایلای سنگینو هم قادر به حمله...خیلی قشنگ راه میره و خیلی هم مهربونو خوش اخلاقه...خدا همیشه نگهدار و مواظبش باشه من و بابا خیلی دوستش داریم ولی شما اجازه نمیدی بنده بهش نزدیک بشمو حسرت دل سیر بوسیدنو بغل کردنش به دلم مونده زن عمو از خیلی وقتا پیش واسه گرفتن یه تولد زنبوری برنامه ریخته بودن که شما...
26 فروردين 1392

13 بدر

عزیزم 13 امسال با مامان جون و بابا جون رفتیم باغ دایی بابا قبل از ناهار رفتیم یه دوری زدیم عکس گرفتیمو سبزه گره زدیم بعد ناهارم شما یه چرت 10 دقیقه ای زدی و برپا ... عصر یکی از باغهای همسایه مرغ و خروسهاشو آورد بیرون شمام با دیدن اونا خیلی خوشحال شده بودی اینم عکسات تو 13 بدر   ...
26 فروردين 1392