این قافله عمر عجب میگذرد...
عزیزدلم دیروز 24 تیر یه صفحه از دفتر زندگیم ورق خورد و این ورق خوردنه یه سال ما رو بزرگتر کرد نمیخوام بگم پیرتر شدم پس میگم به لطف خدا عاقل تر شدم مثل سالهای قبل خونه مامانی اینا دعوت بودیم قربون مامانم بشم که همیشه تو اینجور مراسما برامون سنگ تموم میذاره صبح بیدار شدیمو مامانو دختر دست تو دست هم رفتیم خونه مامانی اینا...بابا میخواست بعد از ظهر ببره بازار تا برام کادو بخره ولی من راضی نشدم که تو گرمی هوا با دهن روزه بیرون باشه به این دلیل هم یه پیشنهاد دادم: از بابا وجه نقد خواستم و ایشونم با کمال میل قبول کردن ولی بعدا متوجه شدم که خودشون تنهایی رفته بازار و چون چیزی که لایقم باشه رو پیدا نکرده تصمیم گرفته کارت هدیه بخره من زیاد ا...