این قافله عمر عجب میگذرد...
عزیزدلم دیروز 24 تیر یه صفحه از دفتر زندگیم ورق خورد و این ورق خوردنه یه سال ما رو بزرگتر کرد نمیخوام بگم پیرتر شدم پس میگم به لطف خدا عاقل تر شدم
مثل سالهای قبل خونه مامانی اینا دعوت بودیم قربون مامانم بشم که همیشه تو اینجور مراسما برامون سنگ تموم میذاره
صبح بیدار شدیمو مامانو دختر دست تو دست هم رفتیم خونه مامانی اینا...بابا میخواست بعد از ظهر ببره بازار تا برام کادو بخره ولی من راضی نشدم که تو گرمی هوا با دهن روزه بیرون باشه به این دلیل هم یه پیشنهاد دادم: از بابا وجه نقد خواستمو ایشونم با کمال میل قبول کردن ولی بعدا متوجه شدم که خودشون تنهایی رفته بازار و چون چیزی که لایقم باشه رو پیدا نکرده تصمیم گرفته کارت هدیه بخره
من زیاد اهل کیک و شیرینی نیستم به بابا گفته بودم کیک هم نخره که بابا چشم گفته بود ولی...
بــــــــــــــــــله دخترم همونطور که از نوشته هام میشه فهمید بابا هرچی تو سرش باشه اونو انجام میده و این وسط منم میشم کشک
البته تو ابنجور مسایل هر چی خودش بخواد انجام میده تو باقی مسایل چندان کشک هم نیستم
بعد افطار کیک رو بریدیم کادوهارو گرفتیمو برگشتیم خونه
کادوهامون همه وجه نقد بودن به اضافه کارت هدیه بابا که شاید باهاشون یه انگشتر طلای عقیق بخرم که باز الله اعلم
اما عکسامون تو ادامه مطالب
اینجا دم در خونمونه داریم میریم خونه مامانی...این سیبه تا برسیم خونه مامانی دستت بودو هرازگاهی یه گاز میزدی (این کلاهو بابا خریده شلوارکو هم مامانی دوخته)
اینم کیک تولد بنده
اینجا داری از مامانی کسب اجازه میکنی واسه سوراخ سوراخ کردن کیک
تو دیواره کیک با انگشتت یه حفره ایجاد کرده بودی از اونجا کیک برمیداشتی و میخوردی
اینجام داری به مامانی کیک میدی
و اینم کیک سوراخ سوراخ شده