هدیههدیه، تا این لحظه: 12 سال و 3 ماه و 20 روز سن داره

هــــدیـــــه

مریضی مامانی و دو تا دندون دیگه

1391/9/23 10:18
نویسنده : مامان هدبه
271 بازدید
اشتراک گذاری

هدیه عزیزم یکشنبه مامانی صبح زود زنگ زد که مریضه و داره میره دکترناراحت...خبرداد که نگرانش نشمنگران...منم که از جمعه میدونستم مامان مریضه ولی به خاطر تو نمیتونستم برم دیدنش ...میترسیدم تو هم سرما بخوری ...دیگه نگرانتر شدم...به مامانی زنگ زدم که بیان دنبالم باهم بریم خونه مامانی....مامان قبول نمیکرد اونم میترسید که تو خوشکلم سرما بخوری ولی دیگه چاره ای نداشتم باید میرفتمناراحت....بالاخره راضیشون کردم که بیان دنبالم ...همیشه وقتی میومدن دنبالم مامان تا دم در میومد تا تورو بغل کنه بریم ولی اینبار دایی عطا آیفون زد و ما رفتیم پایینناراحت...مامانی جلو نشسته بود برخلاف همیشه که عقب پیش ما مینشست...عزیزم تا سوار ماشین شدیم هی خودتو جلو میکشیدی تا صورت مامانی رو ببینی و تا صورتشو میدیدی میخندیدیلبخند...تا اینکه رسیدیم خونه...مامانی دراز کشید و منم رفتم لباسامو عوض کنم که اومدم دیدم رفتی مامانی رو بغل کردی و دوتا بووووس بهش دادیماچ..البته یکی دو روز میشه که اگه دلت بخواد بگیم بوووس کن لباتو میبری رو صورتمون میزاری و برمیداری مثلا بوس میکنی....مامانی گفت بیا هدیه رو بردار نمیتونم جلوشو بگیرم...عزیزدلم انگار فهمیده بودی مامانی مریضه....یکشنبه حال مامانی خیلی بد بود تب شدیدی داشت.اوه...تب 40 درجه!!!

بابا واسه شام اومد وقتی حال مامانی رو دید از بردنمون منصرف شد و خودش به تنهایی اومد خونه...البته بابا تو اینطور مسائل خیلی مارو درک میکنهقلب....یکشنبه تا 3 شب بیدار بودیم و سعی میکردیم تب مامانی رو پایین بیاریم...خلاصه ساعت 3 بود که خوابیدیمخمیازه.

دوشنبه تولد دایی عطا بود...مامانی هنوز خوب نشده بود و فقط میخوابید...درضمن وقتی بهت غذا میدادم متوجه شدم بازم دوتا دندون از بالا درمیاری...قربونت برم همه بی تابی هاتم به خاطر اونا بوده حتما... شب شد و دیدیم بابا یه کیک خوشگل واسه دایی عطا گرفته...بعد شام مامان نتونست بشینه و رفت اتاق تا دراز بکشه و ما هم کیک رو آوردیم تا ببریم...تا همه تو پذیرایی جمع شدیم دیدیم تو در اتاقو باز کردی و رفتی پیش مامانیلبخند...الهی قربون قلب مهربونت بشم که نمیخواستی مامانی تنها باشهچشمک...بازم شبو پیش مامانی موندیم...ساعت 11 خوابیدی...بابایی که برنامه 90 رو نگاه میکرد صدای تلویزیون بیدارت کرد و بازم فهمیدم که بیداریم تا 1..2 نصفه شبناراحت...کنارت دراز کشیدم لالایی گفتم ولی کارساز نبودخیال باطل...چراغها رو خاموش کردیم مامانی اومد پیشت رفتی بغلش بعدم سرتو رو پاش گذاشتی و خوابیدی.خمیازه

سه شنبه یکم حال مامانی خوب شده بود دیگه بعد از شام اومدیم خونه خودمون...خداروشکر تو این چند روز مریض نشدی....فدات شم خیلییییییییییی دوست دارمقلب

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (3)

مامان حسام کوچولو
23 آذر 91 11:50
این دوتا دندونت هم مبارک باشه.
انشالله مامانی ت هم زدودتر خوب بشه.
راستی مامانی چندتا عکس از این خوشگله برام بزار دلم براش تنگ شده


مرسی گلم...چشم حتما
مریم
23 آذر 91 18:08
الان تقریبا تمام پست های قبلیت رو خوندم
حالا تو فکرش رو بکن،من پروپوزالم مونده رو زمین،اونوقت پاشدم اومدمنت گردی!!
مامان هدیه،دو تا عکس رو خیلی دوست داشتم!
یکی اونی که هدیه تو دست باباییش هست که داره حمومش می کنه!..واااای که اونجا چقدر بامزه شده.
یکی هم اونی که باباش دست های هدیه رو کرده تو شلوار لباسش،و ازش عکس گرفته.

مرسی عزیزم که وقت گذاشتی برامون....انشالله موفق باشی

مریم
23 آذر 91 18:09
راستی،تو خجالت نمی کشیدی که می ترسیدی،بچه تو تو خودت ببری حموم!!!
من که می خوام از دو روزگی خودم نی نی بردارم و ببرم حموم!


عزیزم اطرافیان میترسوندنم که بجه لیز میخوره و از اینجور حرفا...خودمم حال خوشی نداشتم ترجیح میدادم با باباش یا با مامانم بره حموم