مریضی مامانی و دو تا دندون دیگه
هدیه عزیزم یکشنبه مامانی صبح زود زنگ زد که مریضه و داره میره دکتر...خبرداد که نگرانش نشم...منم که از جمعه میدونستم مامان مریضه ولی به خاطر تو نمیتونستم برم دیدنش ...میترسیدم تو هم سرما بخوری ...دیگه نگرانتر شدم...به مامانی زنگ زدم که بیان دنبالم باهم بریم خونه مامانی....مامان قبول نمیکرد اونم میترسید که تو خوشکلم سرما بخوری ولی دیگه چاره ای نداشتم باید میرفتم....بالاخره راضیشون کردم که بیان دنبالم ...همیشه وقتی میومدن دنبالم مامان تا دم در میومد تا تورو بغل کنه بریم ولی اینبار دایی عطا آیفون زد و ما رفتیم پایین...مامانی جلو نشسته بود برخلاف همیشه که عقب پیش ما مینشست...عزیزم تا سوار ماشین شدیم هی خودتو جلو میکشیدی تا صورت مامانی رو ببینی و تا صورتشو میدیدی میخندیدی...تا اینکه رسیدیم خونه...مامانی دراز کشید و منم رفتم لباسامو عوض کنم که اومدم دیدم رفتی مامانی رو بغل کردی و دوتا بووووس بهش دادی..البته یکی دو روز میشه که اگه دلت بخواد بگیم بوووس کن لباتو میبری رو صورتمون میزاری و برمیداری مثلا بوس میکنی....مامانی گفت بیا هدیه رو بردار نمیتونم جلوشو بگیرم...عزیزدلم انگار فهمیده بودی مامانی مریضه....یکشنبه حال مامانی خیلی بد بود تب شدیدی داشت....تب 40 درجه!!!
بابا واسه شام اومد وقتی حال مامانی رو دید از بردنمون منصرف شد و خودش به تنهایی اومد خونه...البته بابا تو اینطور مسائل خیلی مارو درک میکنه....یکشنبه تا 3 شب بیدار بودیم و سعی میکردیم تب مامانی رو پایین بیاریم...خلاصه ساعت 3 بود که خوابیدیم.
دوشنبه تولد دایی عطا بود...مامانی هنوز خوب نشده بود و فقط میخوابید...درضمن وقتی بهت غذا میدادم متوجه شدم بازم دوتا دندون از بالا درمیاری...قربونت برم همه بی تابی هاتم به خاطر اونا بوده حتما... شب شد و دیدیم بابا یه کیک خوشگل واسه دایی عطا گرفته...بعد شام مامان نتونست بشینه و رفت اتاق تا دراز بکشه و ما هم کیک رو آوردیم تا ببریم...تا همه تو پذیرایی جمع شدیم دیدیم تو در اتاقو باز کردی و رفتی پیش مامانی...الهی قربون قلب مهربونت بشم که نمیخواستی مامانی تنها باشه...بازم شبو پیش مامانی موندیم...ساعت 11 خوابیدی...بابایی که برنامه 90 رو نگاه میکرد صدای تلویزیون بیدارت کرد و بازم فهمیدم که بیداریم تا 1..2 نصفه شب...کنارت دراز کشیدم لالایی گفتم ولی کارساز نبود...چراغها رو خاموش کردیم مامانی اومد پیشت رفتی بغلش بعدم سرتو رو پاش گذاشتی و خوابیدی.
سه شنبه یکم حال مامانی خوب شده بود دیگه بعد از شام اومدیم خونه خودمون...خداروشکر تو این چند روز مریض نشدی....فدات شم خیلییییییییییی دوست دارم