بیداری تا یک و نیم بامداد
دیروز جمعه بود صبح برا صبحونه رفتیم خونه مامان جون....دیدیم مامان جون برا آرتین جون و شما کلاه بافته که دستش درد نکنه
اینم عکس هر دوتا تون با کلاه های تازه تون
بعد ناهار آرتین اینا رفتن و شما عزیزدلم شروع کردی به اذیت...... بردم خوابوندمت یه ساعت بیشتر نخوابیدی...بیدار شدی و دلت هوای یه اسباب بازی تازه داشت که سبد میوه رو جلوت گذاشتیم تا بازی کنی...میوه هارو هی خالی میکردی و منم پر میکردم تا سرگرم شی
یه ساعتی با این میوه ها مشغول شدی تا وقت شام شد بعد از شام از خونه مامان جون بیرون اومدیم و رفتیم بنزین بزنیم بعد 5 دقیقه خوابیدی بنزین ما هم حدود یه ساعت طول کشید یه دوری هم زدیمو برگشتیم تا خواستیم از ماشین پیاده شیم بیدار شدی
فهمیدم که دیگه بیداری و ...
بابا ساعت 12 خوابید .... تو عزیزم هم که تازه یاد گرفتی از مبل و میز بگیری و راه بری تو اون تاریکی راه رفتن زده بود به سرت .....میاوردم بخوابونمت پا میشدی و از کوسن ها کمک میگرفتی و بلند میشدی و راه میرفتی در این حین متوجه شدی که لب تاپ روی میزه و ندونستی ....سریع خودتو به لب تاپ رسوندی و خواستی بازش کنی که نذاشتم
خلاصه کتابتو پیدا کردی و تو اون تاریکی شروع کردی به مطالعه
بعدم شارژر لب تاپ رو پیدا کردی و تصمیم گرفتی خودتو خفه کنی
بعد که دیدی خفه نمیکنه تصمیم گرفتی به خوردن سیم
خلاصه خسته شدی و یواش یواش خوابت اومد تا دراز کشیدی شروع کردی به بازی با پاهات
یه لحظه شاید دلت ضعف کرد که تصمیم گرفتی پاتو بخوری
و بالاخره ساعت یک و نیم خوابیدی
قربونت بشم که چقدر پاک و معصومی....فرشته من خیلی دوست دارم