بالاخره ایستادی!!
عزیزم بعد از سه چهار روز خستگی بالاخره فرار کردیم به خونه مامانی....دیروز تو خونه مامانی اصلا اذیت نکردی خیلی خوش اخلاق و آروم بودی برات غذا کته معمولی درست کردم با اشتها نوش جان کردی و مثل هدیه ی سابق آروم بازی کردی....مامانی اصلا باور نمیکرد که بداخلاق شده باشی....عصر بود بغل مامانی نشسته بودی که سعی کردی و خودتو بالا کشیدی و از صندلی گرفتی بلند شدی خیلی خوشحال بودم بعد از اینکه ایستاده بودی چند قدم به طرف من برداشتی و برا 3-4 ثانیه دستاتو از صندلی جدا کردی و تنها بدون کمک ایستادی... خیلی از این کار خوشت اومده بود هی پای صندلی مینشتی و بلند میشدی....الهی قربون قدمهات...چقدرم تلاش میکنی سر پا بایستی.....بعد شام برگشتیم خونه....صبح آشپزخونه بودمو تو عزیزدلم هم تو پذیرایی مشغول خوندن کتاب بودی و دراز کشیده بودی...یه لحظه وقتی خواستم بهت سرک بکشم دیدم از مبل گرفتی و سرپا وایستادی تا منو دیدی خندیدی...الهی فدای خنده هات بشم... دیگه ندونستم چطور نشستی چطور مبلو گرفتی خلاصه ایستادی......کلی خوشحال شدم ولی به روم نیاوردم ترسیدم ذوق کنی و زمین بخوری یواش یواش اومدمو بغلم کردمو بوسیدمت....وای عشق من خیلی دوست دارم