27 ماهگی خانوم گل
سلام گل خوشبوی زندگیمون
عزیزم ماشالله روز به روز بزرگتر میشی و دلرباتر میشی درست 27 ماه گذشت بدون اینکه متوجه بشیم بزرگ شدی و به کمک خدا بزرگتر خواهی شد
این روزها عاشق نماز خوندنی البته وقتی سجاده پهن میکنیم برات لذت بخش تره وقتی نمازمون تموم میشه با یه حالت ملتمسانه بهم برمیگردی و میگی مامان مازا (نماز) یا میگی اللالی (الله اکبر) یعنی دوباره بخونیم وقتی بهت میگم هدیه تموم شدیم قبول باشه شمام بهم دست میدی میگی مامان بَقول(قبول) که اونوقت میخوام بخورمت تو نماز هم هر چی میکنم شمام عینشو تکرار میکنی فقط بعد از رکوع بلافاصله میری سجده و قیام نمیکنی
وقتی یکی از مامان بزرگا میان خونمون موقع رفتنشون یه قیامتی به پا میکنی که الله اعلم طفلی ها واسه اومدنشون پشیمون میشن ولی اخیرا بنده راه حلی پیدا کردم چیه؟ الان میگم:از اونجایی که شما عاشق بالا و پایین رفتن از پله هایین موقع رفتن مهمونامون از آسانسور میرن و ما هم پله نوردی میکنیم و تا میرسیم پایین میبینیم رفتن وبا شما میریم یه دوری میزنیمو برمیگردیم خونه
از تون حرف زدنم با گوشی فورا میفهمی با کی حرف زدم و بعد از اینکه گوشی رو گذاشتم اسم اون طرفی که باهاش حرف میزدمو میگی مثلا: بابا؟ و باید منم تایید کنم که بله عزیزم بابا بود
از الان معلومه که ورزشو دوست داری هر کجا ورزش ببینی خودت ورزش میکنی که هیچ منم وادار میکنی که باهات ورزش کنم
خیلی دوست داری غذا بپزی سبزی پاک کنی لباس بشوری و سرامیک پاک کنی سفره بیاری و جمعش کنی بعده اینکه مهمونامون برن فورا بشقابا و استکانارو جمع میکنی و میبری آشپزخونه و از این قبیل در یک کلام یه دختر خونه داری
و اما نازگلم این هفته هفته مادره ولادت بانوی دو عالم پاکترین بانو حضرت فاطمه زهرا (س) بود روزی که سه ساله به خاطر مادر بودنم که یه حسه متفاوته و هر کی مادر نشه نمیفهمه تجربه میکنم عزیزم من و مامانم خیلی صمیمی هستیم وقتی دختر بودم و بعضا یه اتفاقایی میافتاد و مامانم بهم میگفت تا مادر نشی نمیفهمی حسی رو که بهت دارم واقعا درک نمیکردم که چی میگفت درست سه روز بود که به دنیا اومده بودی اونوقت یکم زردی داشتی و خیلی نگرانت بودم من اون لحظه به حرف مامانم رسیدم فهمیدم که چی داره میگه مامانمو بغل کردمو زار زار گریه کردم مامانم همیشه از من تعریف میکنه ولی منم بعضا با بچگی هام رنجونده بودمش اون روز از ته دل بابت همه بچگی هام ازش معذرت خواستم نمیخواستم از بغلش جدا شم روز به روز که میگذره وقتی میبینم دوست دارم نخورم ولی بخوری نپوشم ولی بپوشی شاد بودنم در گرو شاد بودنت و مریضیم در گرو مریضیته اونوقت میفهمم مادری یعنی چی؟ من هر چی از مامانمو مهربونیاش بگم بازم کم گفتم چون مادرم وقتی که نیستمو نمیدونم هم به فکرمه و یادمه کم میارم وقتی راجع به مادرم حرف میزنم مامان من خواهر و برادر نداشت شایدم به این دلیل خیلی زیاد وابسته منو برادرام شد و از خودش به خاطر ما گذشت مادرم ای فرشته ی خوبیها خیلی دوست دارمو دستاتو که اینقدر زجر دیده اند و پاهاتو که زیرشون بهشته میبوسم مادرم روزت مبارکاون روز بابا وقتی خونه مامانم اینا بودیم گفت بوسه بر پیشانی مادر بهشت رو بر انسان واجب میکنه من پا شدم و گفتم پس من اولین نفر باشم که بوسه بر پیشانی مامانم میزنم دستو پیشانیشو بوسیدم شمام دیدی و تو روز مادر از صبح تا شب شما چندین بار دستمو بوسیدی فرشته ی من خیییییییییییییییلی دوست دارم ایشالا شمام وقتی مادر شی که خدا کنه مادر هم بشی اونوقت میفهمی چی گفتم
دختر گلم هر روز یه چیزه تازه یاد میگیری هر روز شیرین تر میشی فقط کوتاهی هایم را در حقت بپزیر کمتر میتونم وبلاگت بییام و هر چی اتفاق میافته بنویسم ببخشم
و اما برا دیدن عکسا بفرمایین ادامه مطالب
چند روز پیش رفتیم خونه مامان جون اینا عصر با مامان جون رفتیم یکی از پارکهای نزدیک خونشون که شما خیلی خوشحال بود و اولین عکس بهاریت رو هم تو حیاط مامان جون اینا کنار درخت کوچیک پر شکوفه انداختیم
دیروز موقع رفتن به خونه مامان جون اینا انداختیم
فدات شم تو فکر چی هستی؟
الان موقعی که وبلاگت رو آپ میکردم یهو دیدم رو کاناپه خوابت برده
بخواب فرشته خوشگلم دوست داریم فراوان