عروسک 34 و نیم ماهه ام
سلام نازنینم و سلام به همه دوستامون که بهمون سر زدنو دیدن هنوز آپ نشدیم معذرت میخوام از همتون، یکم سرم شلوغه از یه طرف درسام کمی سنگینه هر درسمون دو سه تا مقاله به زبان اصلی خواستن و از طرفی هم هفته ای 3-4 روز میرم گالری.
الانم به زور یکم از وقتم دزدیدم تا بیام از شیرین کاریهای پرنسسم بگم چون وقتی نمینویسم از یادم میره و خیلی ناراحت میشم که چرا ثبت نکردم.
اول از همه اینکه عاشق عروس و عروس شدنی ایشالله روزی برسه که تو اون لباس سفید خوشگل شاهد خوشبختیت باشیم تا یه جایی عروس میبینی نمیذاری کانال رو عوض کنیم و میشینی و نگاه میکنی اخیرا اونقدر رفتی تو اون مایه ها که به لباس عروسی که قدش کوتاه بود و مامان جون برات از مشهد خریده بود راضی نشدی و به مامانی سفارش لباس عروس رو دادی مدلشم بهش گفتی که میخوای بلند باشه مثل عروس خانومای بزرگ
مامانی هم که هر لحظه تابع اوامر شماست یه روز رفت بازار و برات پارچه خرید و بالاخره اون لباس عروسی که میخواستی دوخته شد خیلی دوسش داری و وقتی اونو میپوشی دوست داری موهاتو هم ببندیمو درست مثل عروسها بشی
عاشق آرایش کردن و نانای کردنی، دوست داری آرایش کنی ماتیک بزنی و نانای کنی که اون قسمت آرایش کردن کمی برامون خوشایند نیست ولی نمیتونیم باهات کنار بیایم و در نزدن رژلب به هیچ صراطی مستقیم نیستی
حرف زدنت کلی پیشرفت کرده جملات خیلی طولانی رو قشنگ جمع و جور میکنی و میگی حتی شبا بعضا شما برا من قصه میگیسوره توحید و کوثر رو نه خیلی خوب ولی تا حدی حفظ کردی
تو لباس پوشیدن خیلی اذیتمون میکنی وقتی میخوایم بریم جایی باید یکی دو ساعت قبلش دست به کار شم تا بپوشونمت و آخر سرم محاله بدون گریه بیرون بریم تو لباس خریدن باید خودت باشی تا اون لباس رو بپوشی وگرنه اگه نظرت رو نخواهیمو بخریم ممکنه پسند نکنی یه مارک بد بهش بچسبونی و دیگه نپوشی هفته قبل مامان جون برات یه دست بلوز دامن خوشگل بافت که اول یه مارک بد بهش چسبوندی و نپوشیدی ولی خداروشکر بعد از یکی دو ساعت بعد کلی تعریف پوشیدی که عکسش رو ادامه مطالب خواهم گذاشت ولی مامانی یه جفت پاپوش برات بافته بود که با هیچ تعریف و توصیف راضی نشدی بپوشی و اونام رفتن بایگانی
امروز که روز اربعین بود از سفر به مشهد حرف میزدیم که یهو مشهد به سرت زد و گریه زی گریه که از هر جایی هست ببریمت مشهد برات مامانی یه مانتو و مقنعه دوخته که ماجراشو خواهم گفت اونارو پوشیدی مهر و تسبیح برداشتی چادرسفیدت رو سر کردی و گفتی بریم مشهد نماز بخونیمما هم که با فرسنگ ها با مشهد فاصله داریم حالا از کجا بریم مشهد با بابا راه افتادیم رفتیم یگی از مسجدهایی که گنبدش بزرگ بود و به عبارتی مشهد رو در ذهنت شبیه سازی کردیم جلو در مسجد وایستادیمو گفتیم هدیه اینم مشهد گفتی بریم تو بابا بغلش کرد و رفتین مسجد که اونم بسته بود برگشتی و به من گفتی مامان مشهد بسته بود بریم یعدا بیایم الانم که تلویزیون بین الحرمین رو نشون میده هی به من میگی مامان منو ببر اونجا به حق و حرمت امام حسین از خدا میخوام سفر به کربلا رو برا همه خواهان حضرت قسمت کنه برا ما هم قسمت کنه
اما قضیه مانتو شلوار چیه؟
تقریبا یه ماهی میشه که تنها درخواستت از ما اینه که برات مانتو مقنعه بخریم بری مدرسه خلاصه هر کی رو دیدی بهش گفتی برام مانتو مقنعه بخرین برم مدرسه با بچه ها دوست بشم بابا تصمیم گرفت برات بخره ولی مانتو برا یه دختر 3 ساله از کجا پیدا کنیممامانی بازم دست به کار شد و برات مانتو ومقنعه دوخت که بالاخره به آرزوت رسیدی قربونت بشم ایشالله روزی برسه که راهیت کنیم مدرسه و دکتر بشی و فارغ بشی از تحصیل
عکسام تو ادامه مطالب
میریم تولد دختر یکی از آشناهای مامان جون
اومدیم با هم گالری
هدیه خانم ترشی میذاره
فرشته من در حال نماز و دعا
اینجام 29 مهر تولد دایی صابره
اینم عروسک هدیه خانم به نام عسل که بابا از ترکیه آورده
اینم لباس عروسی که مامانی دوخته
نازگلم اینجا مریضه منم گالری هستم مامانی عکستو گرفته از وایبر برام ارسال کرده نگرانت نباشم
اینجام مریضی و بی حال
اینم پاپوشهای خوشگلی که بابا برات خریده
داریم میریم خونه مامان جون
خانمی رژلب زده
اومدیم شهربازی پاساژ رشدیه
اینم لباسایی که مامان جون برات بافته
هوررررررررااااااا تولد دایی عطا ئ یه کیک دیگه تو 20 آذر
ای خدا این کیکو کی میخورم؟
اینم مانتو مقنعه درخواستی خانم گل