هدیههدیه، تا این لحظه: 12 سال و 3 ماه و 4 روز سن داره

هــــدیـــــه

بالاخره حل شد!!!

1393/7/14 20:34
نویسنده : مامان هدبه
1,093 بازدید
اشتراک گذاری

سلام عزیزم

فدات شم بعد از دو ماه مشکل و ناراحتی بلاخره تونستی یاد بگیری که چطور پی پی کنیخندونک برا این مشکلت خیلی دکتر رفتیم و آخرین دکتر برات گلیسیرین داد که هر روز برات بزنم و گفت اینکار که مطمئنا برات ناخوشایند هست مجبور میشی که بری بیرون و دیگه نگه نداری این توداری شما بعضا به یه هفته منجر میشد و یه هفته بیرون نمیرفتی و دچار یبوست شده بودی بعد از تجویز گلیسیرین برا اینکه زیاد اذیت نشی هر 3 روز یه بار استفاده کردم بعدم مصمم شدم که هر روز استفاده کنم دو سه روز بود که برات گلیسیرین میزدم یه شب تو اینکه آیا بزنم یا نه با مامانی حرف میزدیم که شما حرفهای منو شنیدی و اومدی و گفتی مامان پی پی دارم ولی دارو نزن بهم گفتم چشم دخترم بهم گفتی مامان دارو رو بنداز بیرون من خودم میرم پی پی کنم منم گفتم چشمبوس

رفتیم دستاتو دادی تو دستام ولی نشنستی و ایستاده کارتو انجام دادی غمگین بازم خداروشکر خیلی میترسیدیم روده هات تنبل بشه یا دچار یبوست بشی که خداروشکر دیگه مشکلت حل شدآرام

الان یه هفته هست که راحت و بدون مشکل بیرون میری و میشه گفت که دیگه برا خودت خانومی شدی و خیلی قشنگ خودتو کنترل میکنیمحبت

پسندها (3)

نظرات (8)

♥ مینا مامان ثمین سادات ♥
15 مهر 93 15:32
سلام عزیزم خوبی نازنینم دلم حسابی براتون تنگ شده دخت نازت خوبه ببوسش محکم امیدوارم همیشه شاد وسلامت وخوشبخت باشین
❤مامان سونیا❤
16 مهر 93 9:04
کودک که بودیم هیچ کس روزمان را تبریک نگفت اما حالا من روز کودک را به تو که سادگی و صداقت و صفای وجودت همچون کودکان است تبریک میگویم
حمیده
16 مهر 93 16:44
الهی.... بعنی این مادرا تو هر مرحله ای باید یه جور سختی بکشن... خدا رو شکر که مشکل هدیه جوووونی حل شد.... بوووووووووووووووووووس واسه خوشگل خانومی
مامان امیررضا
28 مهر 93 21:39
نمیدونم نظر فبلی رسید به دستتون یا نه ولی دوباره مینویسمخدا رو شکر این مشکل هم ختم به خیر شد.....ولی میدونم دخملی کلی اذیت شده و مامانیش بیشتر مامان زود زود بیا و خونه نتی دتر سر بزن و ما رو کمتر منتظر عکساش بذار
مامان هدبه
پاسخ
سلام عزیزم نه نظر قبل از این نبود ببخشین که نمیتونم زود زود بیام دیدنتون بی وفاییمو به حکم بی ادبیم نذارین یکم سرم شلوغه
مامانی دخمل بلا
8 آبان 93 17:43
" رقیه , سه ساله کربلا " این صحنه ها را پیش از این یکبار دیدم من هر چه می بینم به خواب انگار دیدم شکر خدا اکنون درون تشت هستی بر روی نی بودی , تو را هر بار دیدم بابا خودت گفتی شبیه مادرم باش من مثل زهرا مادرت , آزار دیدم یک لحظه یادم رفت اسم من رقیه است سیلی که خوردم عمه را هم تار دیدم احساس کردم صورتم آتش گرفته خود را میان یک در و دیوار دیدم مجموع درد خارها بر من اثر کرد من زیر پایم زخم یک مسمار دیدم (سوغات مکه) توی گوشم بود بردند کوفه همان را داخل بازار دیدم!
مامانی دخمل بلا
10 آبان 93 15:55
چرخید خداوند به دور سر تو زد بوسه به پاره پاره ی پیکر تو والله که کشتی نجات همه است گهواره ی کوچک علی اصغر تو
ققنوس
7 آذر 93 12:56
سلام مادر خانومی.چرا پس نیستی؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
مامان هدبه
پاسخ
ببخشید یکم سرم شلوغه
ققنوس
19 آذر 93 13:36
مادر خانومی چرا پس خبری نیست دیگه ازت؟؟؟؟؟
مامان هدبه
پاسخ
ببخشید عزیزم