هدیههدیه، تا این لحظه: 12 سال و 3 ماه و 29 روز سن داره

هــــدیـــــه

زلزله....شب بیست و سوم....تولد بابا

1391/8/9 7:42
نویسنده : مامان هدبه
304 بازدید
اشتراک گذاری

هدیه خوشگلم 21 مردادماه بود....حوالی ساعت 5 بعد از ظهر بود که با صدای گریه ات بلند شدم....به زور آرومت کردم و پیشت دراز کشیدم که بخوابم یهو دیدم زمین لرزید.........وای خیلی ترسناک بود....از اینکه طوریت بشه خیلی میترسیدم........پاهام حسی نداشتن که پاشم به همین خاطر خودمو سپر کردم برات که اگه چیزی بیافته لااقل تو آسیب نبینی.....بیشتر از 10 ثانیه طول کشید....به محض اینکه تموم شد تورو برداشتمو با مامانی اینا دویدیم حیاط....حدودا بعد 10 دقیقه یه زمین لرزه دیگه اومد....هر لحظه فکر میکردم زمین داره باز میشه و تو خوشگلم تو بغلم داشتی گریه میکردی....اینم تموم شد...تا حالا ندیده بودم که اینطور زمین بلرزه زلزله ای به بزرگی 6.3 ریشتر....بعد این زلزه دوم دویدیم خیابون....همه بیرون بودن....از طرفی هم نگران بابا بودم....هرچی میکردم که بابا رو بگیرم نمیتونستم تا اینکه دیدم باباجون باهامون تماس گرفت....حین زلزله اول بابا خونه تنها بوده و تا دومی بیاد خودشو خونه باباجون رسونده بود اونام تلاش میکردن که مارو بگیرن که بالاخره باباجون تونسته بود مارو بگیره....باباهم خیلی نگران ما شده بود.....زودی رفتیم خونه وسایلارو برداشتیمو الفرار....

با بابا هماهنگ کردیمو یاغچیان همدیگرو دیدیم....از مامانی اینا جدا شدیم و رفتیم خونه باباجون...دیدیم اونام وسایلاشونو جمع کردنو دارن میرن بیرون...خدارو شکر که تابستون بود....رفتیم تو یکی از فضاهای سبز نزدیک ونه چادر زدیمو موندیم بیرون...از طرفی هم شب احیا بود....اولین شب زنده داری تو پارک رو هم تجربه کردیم...با رادیوی گوشی بابایی عزاداری کردیم...سحری هم نون مربا خوردیمو خوابیدیم....فرداش تولد بابا بود...کلی برنامه داشتم که زلزله بزرگوار همه برنامه هامو بهم ریخت..درحالیکه باباداشت میرفت سرکار...تورو بغل کردمو رفتیم پیش بابا و یه تبریک خالی بهش گفتیم.

اولین شب بیرون از خانه

پس لرزه ها همچنان ادامه داشت....10-15 روز همینطور یا با بابایی اینا بودیم یا با باباجون اینا و جرات رفتن به خونه رو نداشتیم....آخرا هم یه پارکی تو ولیعصر بود که اونجا میموندیم...

این عکسارو خونه باباجون گرفتیم.....رفته بودیم افطار درست کنیم بیایم بیرون

اینطور زندگی کردن خیلی سخت بود ....بابا نگرانمون بود میترسید زلزله بیاد و من و تو تنها خونه باشیم واسه همین بیرون میموندیم...ولی من دیگه خسته شده بودم تا اینکه بعد از حدود 15 روز به خونه برگشتیم

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (1)

زن عمو (مامان آرتین)
18 آبان 91 14:33
وای عزیزم روزای خیلی سختی داشتیم. البته از اون موقع تا حالا بازهم هر چند روز یه بار تبریز زلزله میاد و دیگه عادت کردیم.خدا رحم کنه که ریشترش بالا نره