باغ هلو
هدیه عزیزم جمعه با مامانی اینا راه افتادیم به طرف شبستر،ناهارو هم بیرون خوردیم بعد از ظهر هم رفتیم باغ هلوی یکی از آشناهای قدیمی
تا رسیدی اونجا از گریه و زاری و اذیت چیزی کم نذاشتی و از اینکه بیرون اومدم پشیمون شدم تا عصر اذیت کردی و میخواستیم راه بیافتیم که دیدیم تازه داری با محیط اونجا اخت میشی و بازی میکنی که بساط و جمع کردیمو راه افتادیم راستی هلو رو هم خیییییییلی دوست داشتی و میگفتی اولو
فدات شم این روزا بهونه گیریات زیاد شده به چیزایی که دست نمیزدی دست میزنی و ازمون میخوای مثل چاقو
اونجا تو باغ به زور چاقو رو میخواستی که ما هم نمیدادیم شمام گریه و زاری
خوشگلم 19 ماهتم به سلامتی تموم شد و رفتی تو ماه بیستم...فقط آرزوم اینه که یکم فقط یکم بهونه گیریات کمتر بشه
عکسامون ادامه مطالب
این عکسارو موقعی که ناهار میخوردیم تو آلاچیق ازت گرفتم خوش اخلاقیهات همینجا موند و از اونجا بیرون نرفته ابتدا گلهای سرتو باز کردی و ..
صاحب باغ یه نوه داشت به نام فاطمه که چهار سالش بود ماشالله بیشتر از سنش میفهمید و عمل میکرد تا رسید اونجا شروع کرد به جمع و جور کردن اطراف و شستن ظرفها که من همینطور مات مونده بودم...خدا حفظش کنه و از بلا به دور باشه ایشالا
تو باغ هی رو این صندلی میشستی ثانیه ای طول نمی کشید که بلند میشدی و یه سری به شیر آب میزدی و میومدی دوباره میشستی بگم کمش 50 بار این کارو تکرار کردی دروغ نگفتم
این عکستم مربوط میشه به آبرو ریزی یه هفته پیش...رفته بودیم بازار تا برا عروسی پسرعموم پارچه بخرم که یهو روسری مامانی رو سرش دیدی و بهونه گیری و اذیت که اونو میخوای طفلک مامانی درآورد وبهت داد و شمام وسط بازار سرت کردی و بعدم که نمیدونم چی میخواستی که راضی نشدی و وسط پاساژ گریه ای به پا کردی که همه ما رو نگاه میکردنمنم خواستم از این آبروریزیت یه مدرک تو وبلاگت داشته باشم فوری گوشیمو درآوردمو عکستو گرفتم که دیدم همه چهارچشمی نگام میکنن که از چی دارم عکس میگیرم