دست به دامان بابا
عزیزم چند روزیه که شبها خیلی دیر میخوابی منم که آخرای شب خسته میشم دیگه حوصله سروکله زدن با تو رو ندارم
دیشب ساعت 10 ونیم بود که حین شیر خوردن خوابیدی منم کلی خوشحال شدم که میتونم یه سری از کارای عقب موندمو انجام بدم.
لباسای بابارو اتو میزدم که یهو صدات بلند شد....20 دقیقه نبود که خوابیده بودی باز بیدار شدی شارژ و سرحال بودی تا به شب زنده داریت برسی
دیگه دست به دامان بابا شدم...ازش خواستم که مارو ببره بیرون تا تو ماشین بخوابونمت طفلک بابا هم قبول کرد
ساعت 11 و 39 دقیقه شب از خونه بیرون اومدیم...تو ماشین همه شیرین کاری هایی که بلد بودی رو انجام میدادی انگار فهمیده بودی که میخوایم به زور بخوابونیمت
یه ساعت گذشت و تو همونطور شارژ و سرحال بودی بابا و من کم کم خوابمون میومد ولی تو همچنان سرحال بودی
دیگه دلم به حال بابا سوخت گفتم برگردیم تو فلکه خیام دیدم خمیازه میکشی انگار کم کم خوابت میومد
تا سر کوچه رسیدیم دیدم خوابیدی...خلاصه سرت کلاه رفت و اینبار طرف غالب منو بابا بودیم
یواش یواش از ماشین پیاده شدیم اومدیم بالا از ترست چراغها رو روشن نکردیم تورو تو جات انداختمو سه سوت منم کنارت دراز کشیدم که خوابیدم