هدیههدیه، تا این لحظه: 12 سال و 3 ماه و 14 روز سن داره

هــــدیـــــه

آدامس

خوشگلکم تازگیها فهمیدم که عاشق آدامسی  بلافاصله بعد از اینکه متوجه شی داریم آدامس میخوریم فوری میخوایش تو این زمان دوتا راه حل برامون هست یا ما هم باید از خیر آدامس بگذریم یا به شمام بدیم وقتی بهت آدامس میدم مثل اینکه تخمه میخوری بین دو تا دندونت میذاری و میخوریش اینم عکس حین خوردن آدامس لازم به ذکره که دادن داروهات هم شده یه معضل تا میبینی داروهاتو دارم آماده میکنم فوری جیم میشی  اگه خونه مامانی اینا باشیم میری بغلش و پناه میگیری اگه خونه خودمون باشیم هم که الفرار  دیشب موقع دادن داروها رفتی زیر میز ناهارخوری و یه ده دقیقه ای موندی هرچی میگفتی بیا بیرون بیشتر خودتو قایم میکردی  ولی چاره ای ندارم جز دادن دار...
5 خرداد 1392

بیل !!!

هدیه نازم هرچی از دست و دلبازی بابا بگم کم گفتم خداییش تو سخاوت دست همه رو از پشت میبنده برا شما دخملش هم که هر چی از دستش بربیاد میکنه همیشه برات بهترینها رو میخره وقتی ازش مایبیبی ایرانی میخوام بدون اینکه به حرفم گوش بده برات خارجیشو میخره که مبادا پاتو اذیت کنه تو اسباب بازی هم که هیشکی جلودارش نیست الانم بابا در نظر داره یکی از اون ماشینای بزرگ شارژی بخره تا باهاش کلی کیف کنی ولی از اونجا که یکم ترسو تشریف داری میترسیم ریسک کنیم و شمام سوارش نشی چون از کالسکه و هرچیزی که باعث تکون خوردنت بشه میترسی بابا برا ریختن ترست یه موتور پلاستیکی که شبیه فیل هست خرید اولا ترسیدی ولی بعدا از دسته اش گرفتی و بعدم سوارش شدی و کلی باهاش کیف کرد...
5 خرداد 1392

جایگاه جدید گل دختر

هدیه عزیزم تازگیها نمیذاری کاری بکنمو موقع ظرف شستن پاهامو میگیری و نمیذاری بشورم منم در پی کشف راه حلی برا این موضوع دریافتم که شمارو بهتره رو کابینت بذارم و با وسایلی نظیر قابلمه و آبکش سرگرمت کنم تا هم منو تماشا کنی و هم حوصلت سرنره  البته حواسم جمعه که خودتو خدایی نکرده از بالا پرت نکنی اینم هدیه گلی در جایگاه جدیدش ...
4 خرداد 1392

پارک کوهستانی جلفا

هدیه نازم دیروز قرار شد با عمو اینا و مامان جون بریم جلفا، صبح زودی بیدار شدیمو حاضر شدیمو رفتیم خونه مامان جون و از اونجام با عمو اینا یکی شدیمو راه افتادیم به طرف جلفا  از صوفیان که رد شدیم هوا گرفت  و تا به یام رسیدیم بارون گرفت اینم شانس ماست دیگه ولی خداروشکر از مرند که گذشتیم بارون کمتر شد و تا رسیدیم جلفا دیگه قطع شد و هوا آفتابی شد تو ماشین هم زیاد شلوغی نکردی و بیشتر حواست به آرتین جون بود و انگار داشتی فیلم میدیدی تو ماشین حس کردم که انگار بهت سرما خورده که بعد اینکه از ماشین افتادیم دیدم بععععععععععععععععله سرما خوردی اولا یکم حوصله نداشتی و اذیت کردی بی دلیل گریه میکردی حتی نذاشتی درست و حسابی ناهار بخوریم...با...
28 ارديبهشت 1392

عاشق نون بربری

دخترک خوشگلم از بین نونها علاقه شدیدی به نون بربری داری دیروز عصر خواب بودی وقتی بابا اومد بربری گرفته بود شما خواب آلود چشاتو باز کردی تا نون بربری رو دست بابا دیدی  خوابت از سرت پرید زودی نشستی و بربری خواستی خودتم به یه تیکه از نون راضی نمیشی و دوست داری همشو بدیم دستت و اما یه چیز که راجع به بربریه از قلم افتاده: جمعه وقتی صبح بابا برا خرید بربی میرفت بیرون گفت شمارو هم حاضر کنم تا باهاش بری نون بگیری  رفتینو اومدنی دیدم هر دو تا بربری رو دستت گرفتی و میای قربون تو دختر خوشگلم بشم منتظر شدی نونا رو ازت بگیریم تا دیدی نمیگیریم انداختی زمین ...
26 ارديبهشت 1392

عشق بادکنک

دختر باهوشم ماشالله به همه چی دقت میکنی اخیرا عکس یه بادکنک رو تو یه کاغذ دیدی و به اصرار اونو بهم نشون دادی منم که نمیدونست بادکنک و نشون میدی هی میگفتم آره هدیه کاغذه که شما با اصرار دوباره نشون میدادی که بابا کاغذو نمیگم که بادکنک رو میگم یهو حواسم به بادکنک رفت و تا گفتم بادکنکو میگی شما با خوشحالی ستو تکون دادی و دستاتو گذاشتی کمرت که بععععععععععععععععععله پس بادکنک بیارین مام که خونه بادکنک نداشتیم هرطور که خواستم از یادت ببرم نشد که نشد و شما شروع کردی به گریه  بالاخره مجبور شدم به بابا زنگ بزنمو بگم برات بادکنک بگیره بابا هم که هر لحظه آماده ی خدمت به دختر نانازش هست در عرض ایکی ثانیه بادکنک برات خرید و اومد شما از خوشحالی ...
26 ارديبهشت 1392

حوادث اخیر تو خونه مامانی

هدیه گلم از اونجایی که عاشق حیاطی وقتی میریم خونه مامانی از حیاط خونه نمیای از اونجام که هوا هنوز نسبتا سرده منم میترسم سرما بخوری و میخوام بیارمت خونه که سر این موضوع کلی باهم دعوا داریم هفته قبل دوبار رفتیم خونه مامانی که عکسای هر دو دفعه رو یه جا برات میذارم اول از همه از خرابکاریت بگم:تازگیها دوست داری غذاتو بذاریم جلوت و خودت بخوریش و چون نمیتونی همشو میریزی زمین یه بار بعد اینکه من شامو خوردم بشقابمو ازم خواستی و با قاشق شروع کردی به زدن تو بشقاب و قتی دیدم آلودگی صوتی ایجاد کردی رفتم از آشپزخونه یه چیز نشکن بیارم که دیدم اونقدر تو بشقاب زدی که شکوندیش اینم عکس اون بشقاب تلف شده اینجام داری حیاطو جارو میزنی ی...
25 ارديبهشت 1392

سفر یهویی به رشت

عروسکم چهارشنبه هفته قبل مامانی اینا یهویی تصمیم گرفتن برن پیش دایی عطا به ما هم پیشنهاد دادن ولی از اونجایی که بابا نمیتونست مرخصی بگیره اصلا امیدی به رفتن نبود که بابا گفت شما برین منم واسه رفتن دودل بودم از یه طرفی میدونستم که تازگیها بیرون اذیت میکنی از طرفی هم که بابا نمیومد منم دل و دماغ رفتن نداشتم مامانی گفت منم تو نگهداشتن هدیه کمکت میکنم از طرفی هم که میدونستم دایی دلش برات یه ذره شده راضی به رفتن شدمو پنجشنبه بعد از ناهار حرکت کردیم از اتوبان رفتیمو بعد از زنجان یه تابلو بود که نشون میداد به طرف رشت،اون جاده رو تا به حال نیومده بودیم انگاری از گیلوان رد میشد و به طرف رشت میرفت وای چه جاده ی خطرناکی بود کلا پیچ در پی...
24 ارديبهشت 1392

دستمال کاغذی

عسلم ا ز اول به دستمال کاغذی علاقه عجیبی داری اوایل تا گیرش میاوردی میخوردی ولی الان یاد گرفتی وقتی دستت یا لباست کثیف بشه دستمال کاغذی رو ازم میگیری و پاکش میکنی خیلی قشنگ بعد از غذا دهونتو با دستمال تمیز میکنی  اگه دستمال کاغذی رو با قوطی گیر بیاری میشینی یکی یکی دستمال هارو میکشی و بعد اینکه خالی شد شروع میکنی به پاره کردنشون و خیلی هم از این کار کیف میکنی اینم یه نمونه از کارت که وقتی دستم بند بود ساکت و خونسرد دستمال کاغذی رو گیر آوردی و این بلا رو سرش آوردی ...
21 ارديبهشت 1392