سفر یهویی به رشت
عروسکم
چهارشنبه هفته قبل مامانی اینا یهویی تصمیم گرفتن برن پیش دایی عطا به ما هم پیشنهاد دادن ولی از اونجایی که بابا نمیتونست مرخصی بگیره اصلا امیدی به رفتن نبود که بابا گفت شما برین
منم واسه رفتن دودل بودم از یه طرفی میدونستم که تازگیها بیرون اذیت میکنی از طرفی هم که بابا نمیومد منم دل و دماغ رفتن نداشتم
مامانی گفت منم تو نگهداشتن هدیه کمکت میکنم از طرفی هم که میدونستم دایی دلش برات یه ذره شده راضی به رفتن شدمو پنجشنبه بعد از ناهار حرکت کردیم
از اتوبان رفتیمو بعد از زنجان یه تابلو بود که نشون میداد به طرف رشت،اون جاده رو تا به حال نیومده بودیم انگاری از گیلوان رد میشد و به طرف رشت میرفت وای چه جاده ی خطرناکی بود
کلا پیچ در پیچ و باریک، حالا خطرناک بودن جاده به کنار یهویی بابایی گفت بنزین میترسم کم بیاد اینجام که بویی از پمپ بنزین به مشام نمیرسید
خلاصه با کلی استرس و دعا گفتن آخرآخرای راه یه پمپ پیدا کردیمو بنزین زدیم شمام تو این جاده خطرناک هر اذیتی که بلد بودی دادی دوست نداشتی تو ماشین باشی من که عقب ماشین بودم دیگه فکر کردم جلو برم حالت بهتر میشه ماشینو نگه داشتیمو رفتیم جلو پیش بابایی که این بارم گریه کردی که میخوای بری عقب ماشین پیش مامانی واااااای دیگه داشتم کلافه میشدم یه لحظه چرت هم نزدی تا یه لحظه راحت بشیم یک سر از تبریز تا رشت بیدار بودی شیطونی میکردی
ساعت حوالی 11 شب بود که به رشت رسیدیم دایی عطا با دیدنت خیلی خوشحال شده بود فکر میکردم تو این یه ماهی که دایی رو ندیدی از یاد برده باشی ولی اشتباه میکردم شناختیو بغلش رفتی
خلاصه شبو استراحت کردیمو فرداش که جمعه بود رفتیم تابستان نشین که یه جای واقعا زیبایی بود مثل بهشت بود یه دوری زدیمو برگشتنی رفتیم لاهیجان و اونجام رفتیم فروشگاه خانه و کاشانه که بابایی برات یه کلاه خوشگل خال دار خرید که تو عکسات هست
شنبه از رشت حرکت کردیمو اینبار از راه شمال برگشتیم بابایی اینام برنج خریدن تو اون مغازه یه پرنده خوشگل که انگار اسمش میناست نظرمون به خودش جلب کرد خیلی قشنگ سلام میداد میگفت آی لاو یو و از اینجور کلمه ها که قسمت عکسها میذارم شمام خیلی خوشت اومده بود
بعدم یه دوری تو بازار آستارا زدیمو برگشتیم به ولایت خودمون
اینم عکسامون
اینجا یه جایی که حدود 50 کیلومتر مونده به زنجان واسه عصرانه نگه داشتیم
اینم عکسای مربوط به تابستان نشین
عصر جمعه هم رفتیم تو بازار رشت یه دوری زدیم تو این حین یه مرد فروشنده مشغول خوردن نون بربری بود که شما با دیدن ایشون نون خواستی و مام رفتیم یه نونوایی پیدا کردییمو برات بربری خریدیم اینجا شما منتظر بربری هستی
اینم اون پرنده ایه که بالا گفتم