هدیههدیه، تا این لحظه: 12 سال و 3 ماه و 20 روز سن داره

هــــدیـــــه

سفر یهویی به رشت

1392/2/24 16:01
نویسنده : مامان هدبه
2,273 بازدید
اشتراک گذاری

عروسکم

چهارشنبه هفته قبل مامانی اینا یهویی تصمیم گرفتن برن پیش دایی عطا به ما هم پیشنهاد دادن ولی از اونجایی که بابا نمیتونست مرخصی بگیره اصلا امیدی به رفتن نبود که بابا گفت شما برینخنثی

منم واسه رفتن دودل بودم از یه طرفی میدونستم که تازگیها بیرون اذیت میکنی از طرفی هم که بابا نمیومد منم دل و دماغ رفتن نداشتمناراحت

مامانی گفت منم تو نگهداشتن هدیه کمکت میکنم از طرفی هم که میدونستم دایی دلش برات یه ذره شده راضی به رفتن شدمو پنجشنبه بعد از ناهار حرکت کردیم 94919_shopping.gif

از اتوبان رفتیمو بعد از زنجان یه تابلو بود که نشون میداد به طرف رشت،اون جاده رو تا به حال نیومده بودیم انگاری از گیلوان رد میشد و به طرف رشت میرفت وای چه جاده ی خطرناکی بود

کلا پیچ در پیچ و باریک، حالا خطرناک بودن جاده به کنار یهویی بابایی گفت بنزین میترسم کم بیاد اینجام که بویی از پمپ بنزین به مشام نمیرسید

خلاصه با کلی استرس و دعا گفتن آخرآخرای راه یه پمپ پیدا کردیمو بنزین زدیم شمام تو این جاده خطرناک هر اذیتی که بلد بودی دادی دوست نداشتی تو ماشین باشی من که عقب ماشین بودم دیگه فکر کردم جلو برم حالت بهتر میشه ماشینو نگه داشتیمو رفتیم جلو پیش بابایی که این بارم گریه کردی که میخوای بری عقب ماشین پیش مامانیعصبانی واااااای دیگه داشتم کلافه میشدم یه لحظه چرت هم نزدی تا یه لحظه راحت بشیم یک سر از تبریز تا رشت بیدار بودی شیطونی میکردی

ساعت حوالی 11 شب بود که به رشت رسیدیم دایی عطا با دیدنت خیلی خوشحال شده بود فکر میکردم تو این یه ماهی که دایی رو ندیدی از یاد برده باشی ولی اشتباه میکردم شناختیو بغلش رفتیبغل

خلاصه شبو استراحت کردیمو فرداش که جمعه بود رفتیم تابستان نشین که یه جای واقعا زیبایی بود مثل بهشت بود خیال باطلیه دوری زدیمو برگشتنی رفتیم لاهیجان و اونجام رفتیم فروشگاه خانه و کاشانه که بابایی برات یه کلاه خوشگل خال دار خرید که تو عکسات هستلبخند

شنبه از رشت حرکت کردیمو اینبار از راه شمال برگشتیم بابایی اینام برنج خریدن تو اون مغازه یه پرنده خوشگل که انگار اسمش میناست نظرمون به خودش جلب کرد تعجبخیلی قشنگ سلام میداد میگفت آی لاو یو و از اینجور کلمه ها که قسمت عکسها میذارم شمام خیلی خوشت اومده بودقلب

بعدم یه دوری تو بازار آستارا زدیمو برگشتیم به ولایت خودمونYah

اینم عکسامون

اینجا یه جایی که حدود 50 کیلومتر مونده به زنجان واسه عصرانه نگه داشتیم

اینم عکسای مربوط به تابستان نشین

عصر جمعه هم رفتیم تو بازار رشت یه دوری زدیم تو این حین یه مرد فروشنده مشغول خوردن نون بربری بود که شما با دیدن ایشون نون خواستی و مام رفتیم یه نونوایی پیدا کردییمو برات بربری خریدیم اینجا شما منتظر بربری هستینیشخند

اینم اون پرنده ایه که بالا گفتم

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (9)

مامانی زهرا
24 اردیبهشت 92 17:23
فدات که منتظر نون بربری وایستادی عزیزکم
مامان امیر رضا
24 اردیبهشت 92 18:51
سلام به مامان هدیه خانم
سفر به خوشی. شما تو وبلاگ گل پسری من لینک شدین، دوست داشتین یه سر به ما بزنین.


سلام..حتما به روی چشم
مامان سونیا
24 اردیبهشت 92 19:04
به به رسیدن به خیر خدا رو شکر که به دخملی خوش گذشته خانمی از ولایت ما رد میشید خبر نمیدید هم دیگر رو ببینیم


واقعا شما اهل شمال هستین...انشالله تو سفرای آینده
فعلا شما تشریف بیارین تبریز در خدمتتون باشیم
متین من
25 اردیبهشت 92 1:34
به سلامتی عزیزم خیلی خوشحالم بهت خوش گذشته
وای مامانی اذیت کردی وبهونه میگرفتی شاید حوصله ت سر رفته بوده عزیزمی منم بخاطرمتین تا الان مسافرت نرفتم
مامان هدیه گفتی جاده بدی بود بازم خداروشکر که به سلامتی رفتین واومدین
همیشه شادباشین


عزیزم اگه با خود من باشه مسافرت نمیرم تا این فسقلی بزرگ شه ولی بعضا مجبور میشی به خاطر دیگران بله بگی
مامان محدثه
25 اردیبهشت 92 2:04
ایشالله همیشه به سفر و گردش عزیزم


مرسی گلم
مامانی آرتین
25 اردیبهشت 92 2:12
همیشه خوش باشین گلم


مرسی گلم
مریم
25 اردیبهشت 92 10:43
عزیززززکم، از دیدن اون عکست که اونقدر مظلوم، ایستادی منتظر نون بربری، کلی ذوق کردم..
خدا رو شکر که سفرتون رو به سلامت تموم کردید و شما هم موفق شدی دایی جان رو ببینی..
خنده عکس اخریتم خیلی محشره..
هدیه خوشگل خود خودمی


حمیده(عمه امیررضا)
25 اردیبهشت 92 19:38
خوشگل خانمی همیشه به مسافرت و گشت و گذار....


خوب تا رشت که اومدی یه سر به ما میزدی، خوشحال میشدیم روی ماهت رو میدیدیم..









مامان مریم
27 اردیبهشت 92 11:10
همیشه به سفر عروسکم..


مرسی گلم