هدیههدیه، تا این لحظه: 12 سال و 3 ماه و 16 روز سن داره

هــــدیـــــه

تولد دایی صابر و هدیه 9 ماهه

عزیزم تولد دایی صابر بود...بعد از شام مراسم تولد شروع شد...از همه عکس گرفتم بعدم کیک رو آوردم گذاشتم جلوت که عکست رو بگیرم با یه پرش یه تکه از کیک رو مشت کردی و گرفتی: بعدم رفتی یه گوشه اسباب بازی هاتو ریختی جلوت و شروع کردی به بازی با اونا: یهو متوجه شدی همه میوه میخورن و بهت تعارف نکردن...اسباب بازی هارو ول کردی و یه راست رفتی سر وقت میوه ها: سهم خودتو برداشتی واومدی کنار: تولدت مبارک دایی صابر ...
20 آبان 1391

هدیه و لب تاپ

عزیزم یه شب بابا با لب تاپ کار میکرد تو هم نمیذاشتی...آخرسر تو غلبه کردی و بابا رفت کنار تا با لب تاب بازی کنی:   ...
20 آبان 1391

هدیه عشق تلفن

عزیزم عاشق تلفنی....هرجا تلفن میبینی فوری میری دستکاری کنی رفتی حموم اومدی موهاتو شونه کردم حالا تلفنو ازم گرفتی میخوای بازی کنی اول یه ژست با گوشی گرفتی حالا با جون و دل افتادی رو گوشی واینم اولین شماره ای که گرفتی: #95#499323826 ...
20 آبان 1391

مدل تازه مو هدیه

فدات شم قرار بود از همکارای بابا بیان خونمون...برا اولین بار این مدلی موهاتو بستم ولی تا مهمونا بیان گل سرت باز شد...از بس موهات صاف هستن به زور میشه گل سر زد ...
20 آبان 1391

هدیه و گرسنگی

عزیزم از هفت و نیم ماهگی کم کم تونستی بشینی...یکم دیره ولی دکتر گفت طبیعیه...کم کم موقع ناهار و شام سر سفره کناره من و بابا مینشستی وپشتت چیزی میذاشتیم که زمین نخوری...یه روز موقع ناهار یه تکه نون بهت دادم و تو اینطوری شروع به خوردن کردی...   ...
16 آبان 1391

هدیه 8 ماهه و کتاب خوانی

خوشگلم دو تا کتاب داری که عاشق اونایی بیش از هر اسباب بازی دوسشون داری...........چیکار کنم این دختر خوشگلم از بچگی درس خونه این عکسای 8 ماهگیته موقع درس خوندن ...
16 آبان 1391

زلزله....شب بیست و سوم....تولد بابا

هدیه خوشگلم 21 مردادماه بود....حوالی ساعت 5 بعد از ظهر بود که با صدای گریه ات بلند شدم....به زور آرومت کردم و پیشت دراز کشیدم که بخوابم یهو دیدم زمین لرزید.........وای خیلی ترسناک بود....از اینکه طوریت بشه خیلی میترسیدم........پاهام حسی نداشتن که پاشم به همین خاطر خودمو سپر کردم برات که اگه چیزی بیافته لااقل تو آسیب نبینی.....بیشتر از 10 ثانیه طول کشید....به محض اینکه تموم شد تورو برداشتمو با مامانی اینا دویدیم حیاط....حدودا بعد 10 دقیقه یه زمین لرزه دیگه اومد....هر لحظه فکر میکردم زمین داره باز میشه و تو خوشگلم تو بغلم داشتی گریه میکردی....اینم تموم شد...تا حالا ندیده بودم که اینطور زمین بلرزه زلزله ای به بزرگی 6.3 ریشتر....بعد این زلزه دوم...
9 آبان 1391

شب 21 ماه مبارک رمضون سال 91

واما عزیزم این شب، شب بزرگیه.....من که تا حالا هیچکدوم از شبهای احیا رو نخوابیدم و تا سحر شب زنده داری کردم....شب نوزدهم رو به خیر گذروندم ....روز 20 ماه رمضون نذاشتم بخوابی که شبو خوب بخوابی و من بتونم شب زنده داری کنم....از ساعت 11 شب خواستم بخوابونمت که نخوابیدی و تا ساعت 1 منو سرکار گذاشتی.....آخرش دیدم که دارم از عزاداری و دعای جوشن کبیر عقب میمونم تو عزیزدلمو آوردم گذاشتم روروئکت تا باهم شب زنده داری کنیم....چنان محو تماشای تلویزیون بودی که صدات در نمیومد...وقتی هم صدات میکردیم به زور بهمون جواب میدادی......قربونت برم فقط آرزوم اینه که عشق اهل بیت تو رگ هات باشه و بتونم با بابا تورو فرزندی صالح تربیت کنم...........خدایا تو این راه کمکم...
9 آبان 1391

بازم حموم

عزیزم یه بار نشد بری حموم و گریه کنی عشق حموم داری....میشه گفت به بابا رفتی اینم عکسایی که بعد حموم ازت گرفتم: اینم عکسای بعد لباس پوشیدنت:   ...
9 آبان 1391