اولین دوری هفت ساعته از دخملی
دخترک نازم چهارشنبه ظهر بود که بابا بهم زنگید و گفت که اگه امکان داره شما رو پیش مامانی بذارمو با بابا بریم بیرون..چون قشنگ غذا نمیخوری نگران بودم و میترسیدم که گرسنه بمونی ولی راضی شدم بریم به شرطی که اگه اذیت کنی مامانی خبر بده که زود برگردیم شما بعد از ظهر خوابیدی و منم به قول معروف زدم به چاک
با بابا قرار گذاشتیمو یکی شدیمو رفیم چندتا کار داشتیم انجام دادیم بعد 2 ساعت با مامانی حرفیدمو دیدم شما انگار نه انگار یه مامان هم داشتین از خواب بیدار شدینو به همت مامانی یکم شیر پاستوریزه خوردینو یکم هم غذا،خیالم راحت شد و تصمیم گرفتیم با بابا به کارامون برسیم
عزیزم باید اعتراف کنم که زندگی بدون شما برا من و بابا غیر ممکنه تو تاکسی بودیم یه لحظه کیفمو که باز کردم شونه و گل سرتو دیدم که کلی دلم برات تنگید بابا هم که مدام میگفت هدیه نیست انگار یه چیزیمون کمه،خدا همه بچه هارو برا والدینشون حفظ کنه شمارو هم برا ما
این روزا یکم دلم گرفته دلیلشم به خاطر از دست دادن یه چیزیه که بعد یه سال انتظار درست در لحظه رسیدن به اون از دست دادیمش ولی هر وقت به شما نگاه میکنم ناراحتیم از یادم میره، شما و بابا همه چیزمین و برا داشتنتون خیلی خیلی خدارو شاکرم وایشالا همیشه سالمو تندرست باشین
بله برگردم به ماجرای چهارشنبه: از جلو یه اسباب بازی فروش رد میشدیم که بابا گفت بیا ببینیم واسه هدیه چی میتونیم بخریمرفتیم تو عروسکای خوشگلی داشت ولی شما اخیرا عاشق ماشین شدین البته خییییییییلی بعیدم نیست چون بابای شما عاشق ماشینن شمام اینجا به بابا رفتین به بابا گفتم که برات ماشین بخریم و ایشونم قبول کردن دو تا ماشین برات خریدیمو یه گل سر خوشگل که بعدا وقتی حالشو داشتم عکساشو برات میذارم
هر یه ساعتم با مامانی در تماس بودم ببینم که اذیت نمیکنیهر بارم میشنیدم که نه دختر آرومی هستی
خلاصه ساعت حدودای 10 بود که رسیدیم خونه مامانی وقتی از در کوچه وارد شدم وااااااااااااای حال و هوات دیدنی بود اصلا از یادم نمیره، نمیدونستی چیکار کنی از این طرف خونه به اون طرف خونه میدویدی و صداهای عجیب غریب از خودت درمیاوردی بعدم دم در حیاط با لبخند وایسادی و تا بهت رسیدم دستاتو باز کردی و اومدی بغلمقربونت بشم وقتی بغلم کردم خستگیم از تنم بیرون اومد چسبیده بودی بهم و ازم جدا نمیشدی هی به صورتم نگاه میکردی و بعدم سرتو میذاشتی رو شونم...دخترم خیییییییییلی دوست دارم خیییییییییییییییییلی خیییییییییییییییییییییییییییییییلی
بعدش بابا ماشینارو نشونت داد که با دیدنشون گفتی دیییییییییییییییییییییییید و خیلی هم ازشون خوشت اومد و کلی باهاشون بازی کردی و در نهایتم تصمیم گرفتی خودت سوار ماشین بزرگه بشی و ازمون بخوای که برونیم ولی تا یکم تکون خورد ترسیدی و ازمون خواستی که پایین بیاریمت
دخترم شما برا منو بابا عزیزترینی و خیــــــــــــــــــــــــلی دوست داریم