هدیههدیه، تا این لحظه: 12 سال و 3 ماه و 14 روز سن داره

هــــدیـــــه

اولین دوری هفت ساعته از دخملی

1392/3/24 7:39
نویسنده : مامان هدبه
350 بازدید
اشتراک گذاری

دخترک نازم چهارشنبه ظهر بود که بابا بهم زنگید و گفت که اگه امکان داره شما رو پیش مامانی بذارمو با بابا بریم بیرون..چون قشنگ غذا نمیخوری نگران بودم نگرانو میترسیدم که گرسنه بمونی ولی راضی شدم بریم به شرطی که اگه اذیت کنی مامانی خبر بده که زود برگردیم شما بعد از ظهر خوابیدی و منم به قول معروف زدم به چاکنیشخند

با بابا قرار گذاشتیمو یکی شدیمو رفیم چندتا کار داشتیم انجام دادیم بعد 2 ساعت با مامانی حرفیدمو دیدم شما انگار نه انگار یه مامان هم داشتین از خواب بیدار شدینو به همت مامانی یکم شیر پاستوریزه خوردینو یکم هم غذا،خیالم راحت شد و تصمیم گرفتیم با بابا به کارامون برسیمزبان

عزیزم باید اعتراف کنم که زندگی بدون شما برا من و بابا غیر ممکنه تو تاکسی بودیم یه لحظه کیفمو که باز کردم شونه و گل سرتو دیدم که کلی دلم برات تنگید بابا هم که مدام میگفت هدیه نیست انگار یه چیزیمون کمه،خدا همه بچه هارو برا والدینشون حفظ کنه شمارو هم برا مالبخند

این روزا یکم دلم گرفته دلیلشم به خاطر از دست دادن یه چیزیه که بعد یه سال انتظار درست در لحظه رسیدن به اون از دست دادیمش ولی هر وقت به شما نگاه میکنم ناراحتیم از یادم میره، شما و بابا همه چیزمین و برا داشتنتون خیلی خیلی خدارو شاکرم وایشالا همیشه سالمو تندرست باشینقلبماچ

بله برگردم به ماجرای چهارشنبه: از جلو یه اسباب بازی فروش رد میشدیم که بابا گفت بیا ببینیم واسه هدیه چی میتونیم بخریمسوالرفتیم تو عروسکای خوشگلی داشت ولی شما اخیرا عاشق ماشین شدین البته خییییییییلی بعیدم نیست چون بابای شما عاشق ماشینن شمام اینجا به بابا رفتینخنده به بابا گفتم که برات ماشین بخریم و ایشونم قبول کردن دو تا ماشین برات خریدیمو یه گل سر خوشگل که بعدا وقتی حالشو داشتم عکساشو برات میذارمناراحت

هر یه ساعتم با مامانی در تماس بودم ببینم که اذیت نمیکنیسوالهر بارم میشنیدم که نه دختر آرومی هستیماچ

خلاصه ساعت حدودای 10 بود که رسیدیم خونه مامانی وقتی از در کوچه وارد شدم وااااااااااااای حال و هوات دیدنی بود اصلا از یادم نمیره، نمیدونستی چیکار کنی از این طرف خونه به اون طرف خونه میدویدی و صداهای عجیب غریب از خودت درمیاوردی بعدم دم در حیاط با لبخند وایسادی و تا بهت رسیدم دستاتو باز کردی و اومدی بغلمبغلقربونت بشم وقتی بغلم کردم خستگیم از تنم بیرون اومد چسبیده بودی بهم و ازم جدا نمیشدی هی به صورتم نگاه میکردی و بعدم سرتو میذاشتی رو شونم...دخترم خیییییییییلی دوست دارم خیییییییییییییییییلی خیییییییییییییییییییییییییییییییلیقلبماچ

بعدش بابا ماشینارو نشونت داد که با دیدنشون گفتی دیییییییییییییییییییییییید و خیلی هم ازشون خوشت اومد و کلی باهاشون بازی کردی و در نهایتم تصمیم گرفتی خودت سوار ماشین بزرگه بشی و ازمون بخوای که برونیم ولی تا یکم تکون خورد ترسیدی و ازمون خواستی که پایین بیاریمتنیشخند

دخترم شما برا منو بابا عزیزترینی و خیــــــــــــــــــــــــلی دوست داریم قلبماچ

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (12)

مامان مریم
24 خرداد 92 13:27
پس ما مامانای شاغل چه دلی داریم عزیزم!! هر روز همین حالتا رو داریم...قربون لحظه ی دیدارش بشم من


واقعا خیلی سخته دوری از بچه ها...خدا کمکتون باشه
حمیده
25 خرداد 92 0:36
وااااای مامانی هدیه،چقدر قشنگ نوشتین احساساتتون رو....
عاااااشق این احساسات پاک مادرانه ام....
اون تیکه که نوشتین وقتی اومدین هدیه چه کارایی میکرد،برادرزاده هشت ماهه منم وقتی مامانشو مثلا بعد یه نیم ساعت یا بیشتر میبینه همین کارو میکنه،وقتی مامانش بغلش میکنه همچی دستاشو محکم دور گردن مامانش حلقه میکنه،ادم لذت میبره وقتی این صحنه ها رو میبینه......
آفرین هدیه خانم که اینقدر خانومی و وقتی مامانی بیرون هستن شما اذیت نمیکنی،دیگه بزرگ شده این خانم طلا...


ممنونم عزیزم...لطف دارین
مامان حسام كوچولو
26 خرداد 92 19:02
انشالله هميشه تنهايي ها و انتظار بچه ها به شادي ختم بشه


انشاله
مامان آوا
26 خرداد 92 23:11
مامانی آرتین
27 خرداد 92 1:12
الهی هدیه گلم خانوم و مستقل شده برا خودش
عزیزم پس حسابی یاد دوران نامزدی افتادین و کلی عشقو حال کردین


عزیزم چه عشق و حالی!
کلی بدو بدو کرده بودیم و خیلی خسته بودم
مامان سونیا
27 خرداد 92 11:27
ای جانم الهی بگردم بعد از چند ساعت وقتی مامان و بابا روودیده چه حسی داشته واقعا سخته دوربودن بچه از پدرو مادر هم برای بچه هم پدر و مادرش ما مامانای شاغل باید هر روز این دوری رو تحمل کنیم واقعا سخته


بله حق دارین واقعا سخته
مامان فتانه
27 خرداد 92 18:18
خیلی خیلی سخته دوری از این فسقلیای ناز من که وقتی پیش ایلین نیستم همش حرفاش و کاراش میاد تو ذهنم....خدایا شکرررررررررت


بله شکر خدا که نعمت به این قشنگی رو در اختیارمون گذاشته
مامان ثمین
27 خرداد 92 20:05
عزیزم چقدر لحظه دیدارتون قشنگ بوده
یاد ثمین خودم افتادم که دوروزه خونه مامان پروینش میره تامن بکارای دفتربرسم


یه عالمه بووووووس برا ثمین جوونم که دلم براش یه ذره شده
♥متین من♥
28 خرداد 92 1:33
عزیزم خدا هدیه جون واست نگه داره
اره خیلی سخته هر روز مامانا بیشتر به بچه ها وابسته ترمیشن و علاقمند ودوری از اونها کار خیــــــــــــــلـــــــــــی سختیه
ای جانم هدیه هم دلش واست تنگ شده بوده که اینطوری ذوق میکرده دلتنگی
ببوسش


مرسی گلم...
مامانی هدیه
28 خرداد 92 11:19
ایشالا همیشه هدیه جون زیر سایتون باشه
واقعا که حق دارین وقتی این کوچولو ها نیستن یه جای بزرگ کنارمون خالیه


خدا شما رو هم برا هدیه جونم حفظ کنه
شقایق مامان آرشا
29 خرداد 92 23:39
قربون دل کوچولوت بره خاله



خاله این چه حرفیه؟زنده باشی
مامان مهدیس و ملیسا
30 خرداد 92 18:23
وای گلموقت خوندنش رو ندارم بعدا سر فرصت میام شرمنده