دخترک نازم چهارشنبه ظهر بود که بابا بهم زنگید و گفت که اگه امکان داره شما رو پیش مامانی بذارمو با بابا بریم بیرون..چون قشنگ غذا نمیخوری نگران بودم و میترسیدم که گرسنه بمونی ولی راضی شدم بریم به شرطی که اگه اذیت کنی مامانی خبر بده که زود برگردیم شما بعد از ظهر خوابیدی و منم به قول معروف زدم به چاک با بابا قرار گذاشتیمو یکی شدیمو رفیم چندتا کار داشتیم انجام دادیم بعد 2 ساعت با مامانی حرفیدمو دیدم شما انگار نه انگار یه مامان هم داشتین از خواب بیدار شدینو به همت مامانی یکم شیر پاستوریزه خوردینو یکم هم غذا،خیالم راحت شد و تصمیم گرفتیم با بابا به کارامون برسیم عزیزم باید اعتراف کنم که زندگی بدون شما برا من و بابا غیر ممکنه تو تاکسی بودیم یه...