هدیههدیه، تا این لحظه: 12 سال و 3 ماه و 5 روز سن داره

هــــدیـــــه

این روزا...

عزیزدلم 22 مرداد تولد بابا بود صبحش قرار بود با مامانی بریم بازار و برا بابا کادو بخریم تا رسیدیم بازار شما از بغلم پایین نیومدی و کمرمونو شکستی واقعا منم رویی دارما با اینکه اینقدر اذیت میکنی بازم دست برنمیدارم از این بیرون رفتنا خلاصه کادومونو خریدیم میخواستیم بیایم خونه که بابا زنگید و گفت برین خونه مامانی منم شبو میام اونجا مام با خوشحالی اطاعت امر کردیم مامانی برات یه جفت کفش تایستونی خریده که فکر میکنی روفرشیه و هر وقت با اونا بیرون میری دوست داری با اونام بیای خونه و در نمیاریشون منم دیروز اونارو پات نکردم که این مشکلو نداشته باشم سر سفره شام یهو یاد اون کفشات افتادی و گریه و داد و بیداد که پاپان پاپان ندونستم شامو چطور خوردم دی...
24 مرداد 1392

کابوس واکسن تموم شد

هدیه ناز و قشنگم بالاخره دوشنبه واکسن 18 ماهگیتو زدیمو تا 6 سالگیت از شر واکسن خلاص شدیمو تا رسیدیم مرک بهداشت شما انگار یه بوهایی به دماغت رسیده بود که از دم اتاق استوپ زدی و تکون نخوردی بغلم کردم و رفتیم اتاق از همون اوایل تو کنترلهای ساده قد و وزن صدات دراومد حالا مونده بودم واسه واکسن چیکار میکنی بعد از تموم شدن کنترل رفتیم اتاق واکسن که غوغایی به پا کردی که الله اعلم یه آدامس با خودم برده بودم که اگه آروم نشدی بهت بدم که به دادم رسید و آروم شدی و تا خونه پیاده اومدی تا وقتی نخوابیده بودی همه چی خوب بود ولی بعد از بیدار شدنت وقتی خواستی بلند شی انگار پات به درد اومده بود که گریه کردی اینبارم استامینوفن به دادمون رسید و باز تا عصر خوب...
10 مرداد 1392

یک ونیم سال گذشت!!!

دختر ناز و قشنگم درست یک ونیم سال از حضورت گذشت و اما چه زود گذشت خدارو هزاران مرتبه شکر که ما رو لایق دونست تا فرشته ای چون تو بیاد تو جمعمون یک ونیم سال لحظه به لحظه باهام بودی شریک تنهایی ها و دلتنگیهام شدی خلاصه با شیطنتها و شیرینکاریهات یه جورایی سرمو بند کردی و نذاشتی روزام بوی حسرت و افسردگی بگیره فدات شم چهارشنبه برا واکسن بردمت بهداشت، خیلی استرس داشتمو نگران بودم تا رسیدیم گفتم خانوم برا واکسن 18 ماهه اومدیم ایشونم گفتن که مسئول واکسن حضور ندارن و باید دوشنبه بیایم  از این بابت که چند روز دیرتر گریه میکنی و عذاب میکشی خوشحال شدم ولی الانم استرس دارم فقط خدا کمکمون کنه زیاد دردت نیاد و بتونی به خوبی از پسش بربیای ...
5 مرداد 1392

این قافله عمر عجب میگذرد...

عزیزدلم دیروز 24 تیر یه صفحه از دفتر زندگیم ورق خورد و این ورق خوردنه یه سال ما رو بزرگتر کرد نمیخوام بگم پیرتر شدم پس میگم به لطف خدا عاقل تر شدم مثل سالهای قبل خونه مامانی اینا دعوت بودیم قربون مامانم بشم که همیشه تو اینجور مراسما برامون سنگ تموم میذاره صبح بیدار شدیمو مامانو دختر دست تو دست هم رفتیم خونه مامانی اینا...بابا میخواست بعد از ظهر ببره بازار تا برام کادو بخره ولی من راضی نشدم که تو گرمی هوا با دهن روزه بیرون باشه به این دلیل هم یه پیشنهاد دادم: از بابا وجه نقد خواستم و ایشونم با کمال میل قبول کردن ولی بعدا متوجه شدم که خودشون تنهایی رفته بازار و چون چیزی که لایقم باشه رو پیدا نکرده تصمیم گرفته کارت هدیه بخره من زیاد ا...
25 تير 1392

مرغ عشق...بستنی...آلبالو...خلاصه همه چی!

عزیزم از اونجا که عاشق حیوونا هستی بابا برات دوتا مرغ عشق خریده بود که خونه مامان جون اینا بودن هفته پیش مرغا از خونه مامان جون طرد شدنو قدم رو چشامون گذاشتنو تشریف آوردن خونه خودمون منم که ترسو، مسئولیت رسیدگی به اونا افتاده رو دوش بابا شمام عاشقشونی و دقیقه ها میری و نگاهشون میکنی از بین میوه ها آلبالو رو خیلی دوست داری و بهش میگی آما  بستنی رو هم دوست داری و بهش میگی بجیس اما بفرمایید ادامه مطالب با کلی عکس خدمتتون هستیم مرغهای هدیه خانوم ... و هدیه خانومه روسری به دست(لباسارو باباخریده) تو خونه اغلب اینطوری میگردی (این لباسارم بابا خریده)   هدیه خانوم محو تماشای مرغهای عشق اینجام به محض ای...
23 تير 1392

این روزها...

عزیزم میخوام یه لیست از کارایی که اخیرا میکنی برات بدم: کلمه به به ورد زبونت شده تا یه چیز تازه میپوشونم فوری میگی به به...دیروز من یه پیرهن تازه پوشیدم تا دیدیش اومدی مثل آدم بزرگا جنسشو لمس کردی و گفتی به به که من شدم اینجوری این روزها عروسکت رها، یه روسری و کتابای داستانت شدن عضوهای جداناپذیر از شما روسری رو سرت میکنی تو خونه عروسکتو بغل میکنی و برا خودت میگردی به رها هم میگی اَیا  بعضی وقتام به جای رها کتاب داستانتو دستت میگیری و آواز میخونی مثلا داستان میخونی حالا راضیم اگه تو خونه با اینا باشی بعضی وقتا میخوای همونطور با روسری و کتاب و رها بری ددر اونروز که من مریض بودم رفتیم بیمارستان شمس یه لحظه دیدم یکی از روسری های مامانی...
23 تير 1392

نظرسنجی وبلاگی

یکی دو هفته پیش مامان ثمین خوشگله بنده رو به یه نظرسنجی وبلاگی دعوت کرده بودن که ازشون تشکر میکنم که بنده رو به عنوان یکی از دوستاشون انتخاب کردن و یه عذرخواهی هم میکنم به خاطر دیر جواب دا دن به دعوتشون نظر سنجی و اینکه بنده چه جوابی دادم تو ادامه مطالب و اما سوالات نظر سنجی اگر ماهی از سال بودم... *تیر ماه...ماه تولدم  اگر روزی از هفته بودم...  *جمعه ... روز ظهور آقامون اگر عدد بودم... * 20 اگر نوشیدنی بودم... *آب هویچ اگر ثواب بودم... *کمک به فقیران اگر درخت بودم... *سرو اگر میوه بودم... *گوجه سبز اگه گل بودم... *ارکیده سفید اگه آب و هوا بودم... ...
22 تير 1392

روزهای دردناک

خوشگلم هفته پیش مریضیت دیگه به اوج خودش رسید شما وزنت کم شد و از غذا افتادی دوبار بردیمت دکتر بار دوم دکتر خواست برات سرم بنویسه که نذاشتم شاید کار اشتباهی کردم ولی نمیتونستم راضی شم که جلو چشام سوراخ سوراخت کنن خلاصه درست یه هفته مریض بودی و اخلاقت هم به کلی عوض شده بود و حالا هم اثرات بد اخلاقی رو سرت مونده درست روز جمعه بود که حالت یکم بهتر شد ولی من هنوز خسته بودم بیخوابی و خستگی از سر و کله ام میبارید یه هفته نه درست حسابی خوابیده بودم و نه غذا خورده بودم شنبه عصر رفتیم خونه مامان جون اینا موقع شام حالم چندان خوب نبود ولی به روم نیاوردم و به زور شامو خوردم و ... بابا از هفته ها پیش بهمون اصرار میکرد که بریم مسافرت منم که میترسید...
19 تير 1392

مسابقه

سلام به همه دوستای عزیزم هدیه گلی تو مسابقه نی نی شکمو شرکت کرد با اینکه چیزی نمیخوره ولی به زور یه عکس گرفیم که بتونه غذا بخوره...از پشت صحنه های این عکس براتون مطلب خواهم گذاشت الان ساعت 5 وقت دکتر دارم هدیه بدجور مریضه چهارشنبه برا بدغذاییش بردم دکتر دارو داد ولی هیچ تاثیری ندیدم دیروز دوباره بردم که به دکتر بگم تو اشتهاش هیچ اثری نیست که دکتر گفت دو سه هفته باید صبر کنم از دیروز عصر هم تب داره و اسهال شدید... که داریم میریم دکتر به محض اینکه یکم بهتر بشه میامو مطالبو به روز میکنم فقط بدو بدو نوشتم تا دوستای هدیه که نگرانش بودن اندکی از نگرانی دران و اما هدیه خانوم تو مسابقه با کد 308 شرکت کرده منتظر رای همه دوستامون هستیم...
10 تير 1392