این روزا...
عزیزدلم 22 مرداد تولد بابا بود صبحش قرار بود با مامانی بریم بازار و برا بابا کادو بخریم تا رسیدیم بازار شما از بغلم پایین نیومدی و کمرمونو شکستی واقعا منم رویی دارما با اینکه اینقدر اذیت میکنی بازم دست برنمیدارم از این بیرون رفتنا خلاصه کادومونو خریدیم میخواستیم بیایم خونه که بابا زنگید و گفت برین خونه مامانی منم شبو میام اونجا مام با خوشحالی اطاعت امر کردیم مامانی برات یه جفت کفش تایستونی خریده که فکر میکنی روفرشیه و هر وقت با اونا بیرون میری دوست داری با اونام بیای خونه و در نمیاریشون منم دیروز اونارو پات نکردم که این مشکلو نداشته باشم سر سفره شام یهو یاد اون کفشات افتادی و گریه و داد و بیداد که پاپان پاپان ندونستم شامو چطور خوردم دی...