هدیههدیه، تا این لحظه: 12 سال و 3 ماه سن داره

هــــدیـــــه

گل بیست و یک ماهه ام

سلام عزیزم خیلی وقته که میخوام بیامو وبلاگتو به روز کنم ولی باور کن وقت کم میارم بیست و یک ماه گذشت و تو داری روز به روز خانوم تر میشی واقعا هرچی خدارو شکر بگم بازم در مقابل نعمتی چون تو کم گفتم خدایا خیلی دوست دارم و شاکرم که من و همسری رو لایق چنین فرشته زیبایی دونستی عزیزم ماشالله روز به روز شلوغ تر میشی و دایره لغاتت هم در حال گسترشه راستی من نمیدونستم که شما دخمل شیرین زبونم اینقده تو خلاصه کردن فرهنگ لغات تبحر داری چطور؟ الان میگم خیلی از کلمات رو در قالب یه کلمه میگی و خلاص ...الان توضیح میدم بالا : 1: وقتی میگم بالام سان؟ میگی بالا(بچه) 2: وقتی میگم هدیه بلا شدی ها....شما بازم میگی بالا(بلا) 3: بین ویتامین...
8 آبان 1392

نمایشگاه کتاب و ائل گلی

هستی مامان سه شنبه 9 مهر بود که با بابا سه تایی رفتیم نمایشگاه کتاب،یادش بخیر وقتی دانشجو بودم برا رفتن به نمایشگاه کتاب ثانیه شماری میکردم دو سالی میشد که وارد چنین محفل هایی نشده بودم یه لحظه یاد دوران درس و دانشگاه افتادم تو نمایشگاه هر کی شما رو میدید یه عکس العملی نشون میداد و یا فروشنده های کتابای کودکان ازمون دعوت میکردن که بریم از غرفه هاشون دیدن کنیم چندتا کتاب لازم داشتیم خریدیم و آخر سرم نوبت شما بود برات چند تا کتاب داستان و یه پازل خریدیمو باهات بیرون از سالن امیرکبیر نشستیم تا بابا بره یه جایی و برگرده تو اون مدت هم شما یه کیک و کمی آب خوردین تا بابا رو دیدی از خوشحالی میخواستی به سمتش بری که یهویی زمین خوردی و گریه ات بلند شد...
20 مهر 1392

بازم رشت !!

خوشگلم اولین پنج شنبه مهر ماه قرار بود بریم رشت دیدن دایی عطا ولی مامانی یهویی مریض شد و رفتنمون کنسل شد این هفته که مامانی یکم حالش بهتر بود تصمیم گرفتیم بریم. پنجشنبه بعد از خوردن ناهار راه افتادیم بعده نیم ساعت شما دو ساعتی تو ماشین خوابیدی و بعد اینکه بیدار شدی یه نیم ساعتی هم بی حال افتادی ولی بعدش یه حال درست حسابی بهت اومد و شلوغی و اذیت تو ماشین شلوغ شد دایی صابر تو گوشیش یه سرگرمی داره که انگاری داری با یه گربه کارتونی بازی میکنی شما ازش خیلی خوشت اومده بود و یه نیم ساعتی هم با اون بازی کردی بازم اون دنده لجت گرفت آهنگهای مورد علاقه اتو گذاشتیم یکم نانای کردی و بازم اذیتت شروع شد دیگه برا سرگرم کردنت به هر کاری دست زدیم که...
15 مهر 1392

نازگل بیست ماهه ام

سلام دختر نازم اول از همه یه عذر  به خاطر دیر آپ کردنم از شما و همه دوستام میخواهم دلیلشم اینه که شما نمیذاری با لب تاپ کارکنم شبام که دیر میخوابی و بعد اونم که دیگه خسته میشمو حوصله نت اومدن ندارم خلاصه شرمندم  اما از شما بگم: به سلامتی 20 ماه رو پشت سر گذاشتی و رفتی تو ماه بیست و یک، خوشگلم ایشالا که همیشه سالم و سرحال باشی امروز اول مهرماه هست اولین روزی که مدرسه میرفتم یادم میاد که چقدر خوشحال بودمو برا رفتن به مدرسه ثانیه شماری میکردم الانم برا مدرسه رفتن شما ثانیه شماری  میکنم و از خدا میخوام که برام لذت مدرسه رفتنتو بچشونه هدیه نازم این روزا شما بلایی شدی که نگو، من وقتی مثل شما بودم بابام میگه بهم میگفته (ب...
1 مهر 1392

باغلارباغی

سلام عزیز دل مامان و بابا خوشگلم دو هفته هست که پنج شنبه ها میریم باغلارباغی و شمام حسابی کیف میکنی اولین پنج شنبه: ساعت حوالی 9 بود که بابا زنگید و گفت دوست دارین بریم بیرون منم که به خاطر شما همیشه آماده باشم و برا رفتن به بیرون بهانه ندارمو موافقمم فوری قبول کردم زودی بند و بساط شامو حاضر کردمو تو سبد گذاشتم و برا رفتن به بیرون حاضر شدیم یکم از شام که ماکارونی بود برات جدا کردم که بهت بدم تا بیرون گشنه نشی و شمام نخوردی دیگه برات ظرف هم برنداشتم چون فکر نمیکردم غذا بخوری. بابا گفت ایل گلی که خیییییلی شلوغه اگه اونجا بریم تو ترافیک میمونیم پارک هارو یکی یکی رد کردیم تا رسیدیم باغمیشه ،یه پارکی بود که تقریبا از هر لحاظ برا شما ا...
20 شهريور 1392

روزت مبارک فرشته ی زیبای ما

سلام ناز گل مامان و بابا فدات شم امروز ولادت زیبای حضرت فاطمه معصومه هست و روز دختر، خوشگلم روزتو تبریک میگم خدارو هزاران مرتبه شاکرم که ما رو لایق فرشته ای چون شما دونسته خوشگلم با بودنت شادیم و خوشبخت راستی امروز اولین پیام تبریکت رو از بابا گرفتی صبح ساعت 9 با اس ام اس بابا از خواب بیدار شدم و تا باز کردم پیامو دیدم نوشته این پیام برا شما نیست برا دختر گلمه لطفا به دست صاحب اصلیش برسونین و از اونجا که شما سواد خوندن ندارین بنده افتخار خوندنشو داشتم بعد از ظهر قراره بریم بیرون اگه بتونم شب میامو این پست رو برات کامل میکنم ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ...
17 شهريور 1392

باغ هلو

هدیه عزیزم جمعه با مامانی اینا راه افتادیم به طرف شبستر،ناهارو هم بیرون خوردیم بعد از ظهر هم رفتیم باغ هلوی یکی از آشناهای قدیمی تا رسیدی اونجا از گریه و زاری و اذیت چیزی کم نذاشتی و از اینکه بیرون اومدم پشیمون شدم تا عصر اذیت کردی و میخواستیم راه بیافتیم که دیدیم تازه داری با محیط اونجا اخت میشی و بازی میکنی که بساط و جمع کردیمو راه افتادیم  راستی هلو رو هم خیییییییلی دوست داشتی و میگفتی اولو فدات شم این روزا بهونه گیریات زیاد شده به چیزایی که دست نمیزدی دست میزنی و ازمون میخوای مثل چاقو اونجا تو باغ به زور چاقو رو میخواستی که ما هم نمیدادیم شمام گریه و زاری خوشگلم 19 ماهتم به سلامتی تموم شد و رفتی تو ماه بیستم...فقط آرزوم ...
4 شهريور 1392

اس (s)؟!!!!

دختر نازم اولین بار که خواستی ازمون آب بخوای با انگشتت زبونتو نشون میدادی ما هم که غافل از منظور شما یکی دو روز واسه خودت زبونتو نشون دادی و مام که نفهمیدیم بی خیال شدی که سرانجام بنده بعد از مطالعات فراوان دریافتم که آب میخوای چند روزی گذشت یه روز با آب بازی میکردی گفتم هدیه این چیه با قاطعیت تمام محکمو و کوبیده گفتی اس(s) هر قدر گفتم بگو سو گفتی اس که اس بالاخره پذیرفتیم که اس بگی بعدها هر کلمه ای که یکم پیچیده شد و س توش بود هم اس گفتی البته این اس ها وجه تمایزشون با حرکات دستته...چجور؟ الان میگم وقتی آب میخوای انگشتتو میبری تو دهنت و میگی اس وقتی روسری میخوای موهاتو نشون میدی و میگی اس وقتی خدارو شکر میکنی دستاتو میبری...
30 مرداد 1392